۷ فیلم بد تاریخ سینمای ایران که دوستشان داریم
۷ فیلم بد تاریخ سینمای ایران که دوستشان داریم
این ستون از وقتی راه افتاد که بردشاو و بقیه منتقدان گاردین در گپ و گفت با هم به این نتیجه رسیدند که فیلمهایی در تاریخ سینما هست که دوستشان داشتهاند اما همیشه از حرف زدن دربارهشان شرمنده بودهاند. انگار خجالت میکشیدند بگویند به فلان فیلم تجاری یا حتی ضعیف علاقه دارند. فیلمهایی که قطعا المانهایی برای جلب مخاطبانشان داشتند حتی منتقدانی که جزو تماشاگران سختگیر سینما محسوب میشوند. خود بردشاو برای شروع فیلم «روز کارگر» جیسون ریتمن با بازی کیت وینسلت را معرفی کرد.
محصول ۲۰۱۳ که امتیاز منتقدان به آن ۵۲ از ۱۰۰ و امتیازش در imdb، ۶٫۹ از ۱۰ است. این نوشته درباره فیلمهایی است که از نظر سینمایی شاید حتی معمولی هم نباشند اما از دیدنشان به اندازه یک فیلم عالی لذت بردهاید. یواشکیهای آدم مثلا. چیزهایی که راحت سر زبانتان نمیچرخد از دوست داشتنشان حرف بزنید. درواقع شاید حتی نتوانید از دوستداشتنشان دفاع کنید. اما دلتان برای آنها تنگ میشود. وقتی حال و حوصله چندانی ندارید ممکن است به جای خیلی از آثار پرطمطراق و جانانهای که محبوبتان هستند سراغ اینها بروید. اینها آن چیزهایی هستند که یکجایی دلتان را ربودهاند. حتما بهقاعدهای و به حکمتی:
شب غریبان / محمد دلجو – ۱۳۵۴
۷ فیلم بد تاریخ سینمای ایران که دوستشان داریم
ندا میری: بگو که بعد از این جدایی با ما نیست… سیامک خردهدزدی بود توی تیم عباس خالکوب (جلال پیشوائیان/ بدمن پرکار سینمای پیش از انقلاب) که به همراه دوست قمارباز/تردست دورهگردش تقی (شهرام شبپره) در یک اتاق اجارهای زندگی میکرد. سر و کله رضا (فائقه آتشین) که پیدا شد، دستِ دختر پسرپوش بیمار را که از خودش بیکس و کارتر بود گرفت و برد خانهاش. صاحبخانه که جوابشان کرد، اندک اسباب خانه را زدند زیر بغل و سه تایی رفتند سراغ موسیو (نرسی گرگیا) که برایشان لقمه چربی آماده داشت.
داستانِ غریبانه و خونین پایتخت اینطوری آغاز شد. قصد سرقت گاوصندوق فروشگاه بزرگی را کردند به دلخوشی اینکه بار خودشان را میبندند و تمام. تهش کارشان رسید به جاندادن رضا روی تخت بیمارستان و خوندادن سیامک به چاقوی عباس و هق هق گریه دختربچهای که آن وقتها حتی هنوز نمیدانست فرزان دلجو همان محمد دلجو ست که یک سهگانه دارد که نام قهرمان هر سهشان سیامک است و نقش همه سیامکها را هم خودش ایفا کردهاست.
نمیدانست همه این سیامکها (علفهای هرز و بوی گندم و همین شب غریبان) عاشقهای بیفامیل بیخانمانی بودهاند که توی پیشانیشان مهر ناکامی خورده است و جوانمرگی. سیامک کنار رضا روی پلههای گوشه یک خیابان نشسته بودند که رضا گفت از این وضع خسته شده. گفت بیا بشویم شکل همه آدمها. گفت دلش میخواهد زندگی کند. گفت با تو. گفت پیشِ تو… سیامک به رضا قول داد که این آخریست و بعدش دیگر خبری از هیچ دلهرهای نیست. میشوند کار هم و دوتایی هم و کار میکنند و زندگی.
هنوز هم گاهی به خودم میگویم کاش شب غریبان همانجا تمام شده بود. روی همان پلهها. توی همان روزهای کوتاهی که فرصت کردند مرز خواب و بیداری را گم کنند. کاش ما رضا را ندیده بودیم که به وقتِ جان دادن به سیامک گفت نمیخواهم بمیرم. چرا هنوز هم سکانس به سکانس و صدا به صدای فیلم انقدر زنده با من مانده؟ حسرتِ بلندِ ناکامیِ دو تا آدم کوتاه قد. شاید دلیلش این باشد که هیچکسی قد دختربچهها خوب بلد نیست از دلِ همان تصاویر اغراقشده و گلدرشت و دیالوگهای رقیق عاشقانه و فورانِ سانتیمانتالیزم، غربتِ دلدادگی آدمهای بیستاره را ثبت و ضبط کند.
آواز تهران / کامران قدکچیان – ۱۳۷۰
هومان فرزاد یگانه: شاید حالا دیگر نوشتن از فیلمی که بدمنِ آن قاچاقچی فیلمهای غیرمجاز در دههی شصت و هفتاد بود – یعنی همان فیلمهایی که الان از صدا و سیمای خودمان هم پخش میشوند – مضحک و شوخی به نظر بیاید، اما اینها همه بخش از خاطرات مبهم کودکی بچههای دههی شصت محسوب میشوند. برای من که سینما را در همان دوران کودکی با همین فیلمهای ویدیویی مثلاً غیر مجاز و ویدیوی بتاماکس شناختم و بعدها با سینما رفتنهای دوتایی با پدرم، بیشتر به آن جذب شدم، «آواز تهران» یکی از اولین فیلمهای سینمای بعد از انقلاب بود که در همان دنیای کودکی، عشق و رفاقت و تنهایی و بیچارگی قهرمانهایش را میفهمیدم و تلخی یونیکِ اواخر دههی شصتاش را با تمام وجود حس میکردم.
آنروزها هنوز آنقدر فیلمبین نشده بودم که بفهمم شخصیت چنگیز وثوقی درفیلم، در واقع کاریکاتوری است از دُن کورلئونهی مشهور و یا بیژن امکانیان و ابوالفضل پورعرب، شمایلهای مهم سینمایی یکی از غریبترین دورانهای تاریخ معاصر ایران به شمار میروند، اما دور و برم بودند جوانهای فامیل که میدیدم چگونه جوانیشان در آن دوران، همینجوری به فنا میرفت؛ هوشنگها و کیانها و بابکهایی که با همان دو دو تا چهار تای بچگی میفهمیدم که چه سرنوشت غمانگیزی دارند و چقدر شبیه شخصیتهای فیلم آقای قدکچیان هستند و چقدر دلم برایشان میسوخت.
غریبانه / احمد امینی – ۱۳۷۶
پویان عکسگری: کلیشه محض. دختر پولدار که سودای مهارجرت به ینگه دنیا را در سر میپروراند و پسر لوطی فقیر مسافرخانه نشین در شرف مرگ. این داستان را قبلن هزار بار شنیدهایم و تماشا کردهایم. داستان همراهی دو آدم بیتناسب نسبت به هم. داستان دختری که برای خروج از قید و بند خانواده و مملکتش به مردی همراه نیاز دارد تا به شکل صوری او را شوهر خودش جا بزند و اینگونه کارت سبز برایش صادر شود.
و داستان پسر عشقباز و پاک باختهای که از جان گذشته و لبریز از احساسات به زبان نیامده در پی مرهم و مامنی است تا دم آخری پاکیزه و وارسته کلکش کنده شود؛ از دل دوستت دارمهای بیشمار. پس به سیاق تمام عاشقانههای نامنتظر دختر خود را عاشق پسر مییابد و به او دل میبندد. و پسر تا جایی که جان در بدن دارد و توان در مشت، حامی و پناه دختر میشود. دو آدم بیربط ابتدای داستان در پایان آن چیزی را به هم میدهند که همه عمرشان، دنیا از آنها دریغ کرده بود.
در این داستان سوپر کلیشهای و البته بینهایت تاثیرگذار، به شکل غیرمنتظرهای همه چیز در اوج است. از جوان اولی که ابتدای از تک و تا افتادنش بود و خشهای روزگار کمکم بر چهرهاش خط میانداختند تا دختر زیباروی سرد مزاج که در آزمون و خطای بازیگری در سینمای ایران از همه دل میبرد و بیآنکه خود بداند تبدیل به الگوی دخترکان کم سن و سال میشد. بهترین ابوالفضل پورعرب تمام دوران در کنار هدیه تهرانی نورسی که تماشاگران را رام و خام خود میکرد. به همراه موسیقی به یاد ماندنی فریبرز لاچینی (هیچ کس به اندازه لاچینی ملودی عاشقانه و گوشنواز برای فیلمهای ایرانی نساخته است) و ترانهی ماندگار و کلاسیک شده حمید غلامعلی با ترجیع بند “چه سخته بی تو رفتن، چه سخته بی تو موندن”و چند صحنه عاشقانه ماندگار در مقیاس تاریخ سینمای ایران.
از اولین مواجهه دختر و پسر سر ماشین مچاله شده (استعارهای از قلب شخصیت بزرگ؟) و صحنهی ملاقات دوبارهشان در رستوران که بهرخ پیشنهاد گرین کارتیاش را به بزرگ میدهد تا آن چند دقیقه جادویی اواخر فیلم که از صحنه تماشای چرخ و فلک بازی بچهها آغاز میشود و با مرگ بزرگ به پایان میرسد. و این دیالوگ شاهکار که با فاصله بهترین دیالوگ عاشقانهای است که در یک فیلم ایرانی به زبان آورده شده؛ بزرگ: باید حدس میزدم .. بهرخ: که چی؟ .. بزرگ: که عاشقم بشی. این فیلمی است که نام مرد عاشق یهلاقبای مریض احوالش “بزرگ” است و نام خودش چونان تمام زمزمههای در خفا مانده، به زبان درنیامده و در زندان دل پژمرده شده؛ “غریبانه”.
چشمهایش / فرامرز قریبیان – ۱۳۷۸
احسان میرحسینی: دیدن چشمهایش فرامرز قریبیان در ۱۴،۱۵ سالگی (اولین تجربههای تنهایی سینما رفتن)، عصر یک روز سرد زمستانی، تو یکی از سالنهای فکسنی دور میدان انقلاب و مواجه شدن با اندوه منصور (قریبیان) کافی بود که تجربهی این دیدار رو توی ذهن ماندنی کنه. زمان گذشت تا همین چند ماه پیش و تماشای دوباره فیلم. تصور میرفت که مثل خیلی فیلمهای دیگه در رجوع دوباره شامل تجدید نظری اساسی بشه، اما این اتفاق نیوفتاد، علیرغم این که چشمهایش فیلم خوبی نیست. فیلم سوم قریبیان، داستان رفاقت مردانهای است به شدت تحت تاثیر کیمیایی که البته مشکل اصلی فیلم هم دقیقا از همینجا ریشه میگیرد.
دیالوگهای مردانه و قلمبه سلمبه مسعود جعفری جوزانی به تقلید از الگویش، خیلی جاها مخصوصا مقابل شخصیت بد داستان، رحیم (محمود عزیزی)، بیربط به نظر میرسند و بیشتر ذوقزدگی ناشی از زیبایی دیالوگها به چشم میخورد تا هر چیز دیگری. اما از داستان مشکلات دو رفیق با شخصیت منفی داستان که بگذریم، چیزی که همچنان فیلم رو سرپا نگه میدارد، خود فرامرز قریبیان است،البته بیشتر قریبیان بازیگر، تا قریبیان کارگردان. غم و نوستالژی و حسرتی که در چهره و حرکاتش وجود دارد و مهمتر از همه عشق مگویی که در دل به مرجان (سحر جعفری جوزانی)، دختر رفیق قدیمیش محمد (سیاوش طهمورث) پیدا کرده و توان ابرازش را هم ندارد. از آن حسهایی که ناخودآگاه و بدون هیچگونه دخالت خودآگاهانهای به حال و هوای فیلم رسوخ میکند و اینجا بیشتر از طریق صحنههای رویای منصور با مرجان. فرامرز قریبیان در مقایسه با تجربیات کارگردانیاش، بازیگر به مراتب بهتری است. اما چشمهایش با وجود تمام مشکلات فیلمی است که به قول معروف همچنان کار میکند، حداقل در مقام لذتی آغشته به گناه.
آبی / حمید لبخنده – ۱۳۷۹
صوفیا نصرالهی: یک جور پارادوکس در خودش دارد. اینکه به عنوان یک عشق سینما، عشق همه چیزهای خوب دنیا فیلمی برایت تبدیل به یک تجربه لذتبخش شود که میدانی خیلی خوب نیست. خیلی سینما نیست. «آبی» حمید لبخنده محصول سال ۱۳۷۹ برای من یکی از بهترین فیلمهایی است که لذت گناهآلود میدهد. فیلمی که در اوج دوره فیلمهای دختر و پسری ساخته شد ولی معتقدم یکی از بهترینهای آن دوران است چون هنوز بعد از این همه سال دیدن قصه دو قهرمانش میتواند مجذوبکننده باشد.
تجربه شخصیام نشان داده که گیلتیپلژرها در سینما برای محبوبشدن و شخصیشدن دو عامل مهم دارند: یکی قصه و دیگری بازیگر. کاری ندارم که دهه ۸۰ بهرام رادان بهترین بازی خودش را در «سنتوری» داشت یا با «گاوخونی» شروع کرد به اینکه بازیگر متفاوتی باشد. بهرام رادان «آبی»(ارسطو) یکی از بهترینهای کارنامه رادان است بخاطر یکجور معصومیت در نگاهش و بیتعارف اینکه چشمهایش در این فیلم (شاید بخاطر تداعی اسم فیلم) بیشتر از همیشه آبی هستند. و هدیه تهرانی که ستاره بزرگ سینمای ایران در آن سالها بود، در «آبی» در نقش یک دختر به ظاهر سخت، اهل جنگیدن و کلکل کردن مخاطب فیلم را مسحور میکند.
گیلتی پلژرهای محبوب من معمولا داستان سرراستی دارند مثل «آبی» که کمی شوخطبعی هم قاطیاش میکنند. داستان «آبی» کلا چند جمله است: دختر از لج پدرش از خانه بیرون میزند. با ماشین یک پسر جوان تصادف میکند و از روی کلکل درمیرود. پسر گیرش میآورد و میخواهد او هم انتقامش را بگیرد اما این وسط میزند و عاشق هم میشوند. خدا میداند چند تا از این داستانهای عامهپسند و پاورقی با این سوژه دیدهام و خواندهام. چیزی که «آبی» را متفاوت میکند فقط در اجرا اتفاق میافتد در همان سکانسی که مهتاب با پاترولش به پیکان ارسطو میزند. ارسطو با بهت و چشمهای آبی که از تعجب بازتر شده از شیشه به عقب نگاه میکند و مهتاب موذیانه و زیر لب میخندد. همه مغناطیس فیلم همینجاست. بهش میگویند: شیمی دو بازیگر.
دنیا / منوچهر مصیری – ۱۳۸۱
مونا باغی: سالی که فیلم دنیا ساخته شد هنوز داستان زن اغواگری که برای بردن دل و دین مرد خشک مقدس میآید خیلی مرسوم نبود و محمدرضا شریفینیا نیز در دام تکرار گرفتار نشده و دستش برای مخاطب آنقدرها رو نبود. پس تماشای دنیای زیبارو که به تازگی از خارج آمده و با آن زبان فارسی دست و پا شکستهی شیرین، آقای حاجی را تا آخر راه، تا همان زیرزمین خانه قدیمی میکشاند جذاب بود. داستان داستانِ انتقام بود، انتقام دختری که برای پس گرفتن خانه پدریاش از مرد پرنفوذ شهر چارهای جز استفاده از اسلحه زنانه پیدا نمیکند. آنچه در این میان بر جذابیت فیلم افزوده بود اما داستانِ فروریختن امپراطوری حاج عنایت بود.
همان حاجی مکه ندیدهای که اسمش برای سفر مکه در نیامده بود و دلش هم نیامده بود خانماش را تنها به زیارت خانه خدا بفرستد اما ناگهان تصمیم میگیرد یک ماه حاجیه خانم را بفرستد زیارت تا استخوان سبک کند و خودش با خیال راحت بشود همسایه بانویی که طبق فال قهوه روی قله کوه ایستاده و میخواهد آقای حاجی را بالا بکشد. آقای حاجی که پیشتر ظاهرش را مطابق میل مردم مرتب میکرد؛ بعد از دلبستن به دنیا اینبار برای رضایت معشوق دکمه بالای پیراهن خود را باز میکند، خضاب میبندد،ریشش را میتراشد و مانند جوانِ بیست ساله می د و آواز میخواند.
اما افسوس که امپراطوری در حال سقوط زیاد دوام نمیآورد؛ حاجی که آنقدر پسر کوچکش را از نگاه حرام ترسانده بود که پسر هر شب خواب جهنم را میدیده حالا بعد از روبرو شدنِ یار سی و پنج ساله با معشوق یک ماههاش دیگر آن غرور سابق برای بالا گرفتن سر و نگاه کردن به چشمان هیچکدام از اعضای خانواده را ندارد. آقای حاجی خسته و تنها به زیر زمین خانه قدیمی پناه میبرد همان جا که قرار است راز دنیا فاش شود. حاج عنایت در حالی که هنوز چشم از زمین برنداشته با صدایی پر از حسرت، به دنیا میگوید : واسه چی اومدی این دل صاب مرده رو از زیر یه من خاک و خل کشیدی بیرون.
هوو / علیرضا داوودنژاد – ۱۳۸۴
وحید جلالی: جایی از فیلم است که محمدرضا در حال نقشه کشیدن برای پول گرفتن از عطاست ولی خود عطا بیخیال آنچه در اطراف خود میگذرد مشغول خوردن حبه قندهای تو مُشتاش است. هوو را باید اینگونه دید تا لذت برد. سرخوش و رها مانند خود عطا. اصلاً جدی گرفتن این فیلم و اسیر قضاوتهای سطح پایینی از این دست که مرد داستان حق دارد یا نه، نگاه فیلمساز به زن چگونه است و تقابل نگاه مدرن (زن اول عطا) و نگاه سنتی (زن دوم عطا)، خودش به شوخی میماند. تِم مرد دو زنه (در اینجا سه زنه) و بریدن از زندگی قاطی پول و مناسباتاش و رها کردن این زندگی و رو آوردن به کُرسی و پیژامه و مُتکا و زنی که لباس محلی میپوشد و غذاهای خوشمزه خانگی درست میکند، روی کاغذ به اندازه کافی باسمه است که فیلم را بخواهیم بابت این چیزها بکوبیم.
ولی همانطور که خود فیلمساز این مفاهیم را جدی نگرفته و شکل روایت وِلِنگار فیلم هم تاکید بر این دارد، باید از زاویه دیگری با هوو روبهرو شد. هوو اساساً فیلم رضا عطاران است. آدم سرخوش و یَله و الکی خوشی (؟) که حتی وقتی زن اولش از ماجرای دوباره زن گرفتناش باخبر شده و کار به دعوا رسیده دست از مسخره بازی های بامزهاش برنمیدارد. سوای عطاران، فیلم یک باند صوتی شنیدنی و شمال خوش آب و رنگ و زیبای دارد که دیدنش سرحالتان میآورد. فقط ای کاش نیم ساعت اول فیلم انقدر بلاتکلیف نبود. کاش داودنژاد با تِم عشق گذشته عطا که سر و کلهاش پیدا شده بیشتر وَر میرفت. کاش زن سوم که عطا ظاهراً در انتها در کنار او آرام گرفته، انقدر بیرون از فیلم نبود.
فیلم
آواز تهران فیلم
غریبانه ,تاریخ سینما ,فیلم های بد سینمایی , فیلم سینمایی هوو , اخبار , فیلم شب غریبان , اخبار فرهنگی ,