سریال ماه پیکر تصاویر و داستان قسمت آخر “سریال ماه پیکر”

سریال ماه پیکر تصاویر و داستان قسمت آخر “سریال ماه پیکر”

سریال ماه پیکر تصاویر و داستان قسمت آخر “سریال ماه پیکر”

“سریال ماه پیکر” عکس های سریال ماه پیکر و داستان سریال ماه پیکر

 

سریال ترکی ماه پیکر داستان قسمت آخر سریال ماه پیکر

سریال ماه پیکر Kösem Sultan اخیرا ساخته و در حال پخش می باشد که این سریال داستان زندگی ماه پیکر یکی از زنان تاریخ ترکیه می باشد . در زیر بیوگرافی ماه پیکر و همچنین داستان سریال ماه پیکر را مشاهده میفرمایید .

کوسم سلطان kosem sultan
سریال ماه پیکر تصاویر و داستان قسمت آخر "سریال ماه پیکر", فان جو, سریال ماه پیکر, سریال ترکی, عکس های ماه پیکر, پشت صحنه ماه پیکر (کوسم سلطان), خلاصه قسمت اول تا اخر ماه پیکر (کوسم سلطان),

ماه پیکر کیست ؟

ماه پیکر یا کوسم سلطان (به ترکی استانبولی: Kösem Sultan ) متولد حدود ۱۵۹۰ – درگذشته در ۳ سپتامبر ۱۶۵۱

نام کامل به ترکی استانبولی: Devletlu İsmetlu Mahpeyker Kösem Valide Sultan Aliyyetü’ş-Şân Hazretleri

همچنین معروف به ماه‌پیکر سلطان همسر سلطان احمد و مادر ابراهیم یکم، مراد چهارم، شاهزاده سلیمان، شاهزاده قاسم، عایشه سلطان، فاطمه سلطان، گوهرخان سلطان و خان‌زاده سلطان بود. وی خاصگی سلطان احمد یکم بود.

کوسم سلطان مانند خرم سلطان یکی از زنان بسیار با نفوذ عثمانی بود و به برادر احمد یکم، مصطفی یکم، کمک می‌کند به سلطنت برسد و زمانی که پسرانش مراد چهارم و ابراهیم یکم به سلطنت رسیدند چندین دوره والده سلطان بود.

کاروانسرای والده‌خان را در زمان سلطان مراد چهارم والده کوسم سلطان ساخته است. هدف کوسم سلطان این بوده که درآمد این کاروانسرا وقف مسجد چینی‌لی بشود که در اسکودار خود ساخته بود. در کتاب حدیقه الجوامع اثر ایوان سرایی حسین افندی نوشته شده که مسجد چینی‌لی که آن را والده‌خان ساخته است، درآمدش براساس وقف کاروانسرای والده‌خان بوده است.

سریال ماه پیکر تصاویر و داستان قسمت آخر “سریال ماه پیکر”

سریال ماه پیکر

سریال ماه پیکر :

گفته شده این سریال ادامه سریال حریم سلطان می باشد که در مجموعه فیلم قرن باشکوه  ( The Magnificent Century ) ساخته شده و از خاندان سلاطین ترکیه برداشته شده است . در این فیلم برن سات در نقش کوسم سلطان ( به ترکی : Kösem Sultan ) همسر سلطان احمد و مادر ابراهیم یکم ایفای نقش می کنه .

برن سات قراره نقش کوسم سلطان رو در سنین ۱۶ تا ۲۰ سالگی اجرا کنه و احتمالا در فصل اول این سریال حضور خواهد داشت . یه نکته در مورد کوسم سلطان هست که جالبه بدونین ! سلطان احمد یکم ، کوسم سلطان رو خیلی دوست داشته و بسیار بهش عشق می ورزیده .

 

خلاصه داستان قسمت ۵۴ سریال ماه پیکر

قسمت ۵۴ – چهارشنبه ۵ آبان ماه


کوشم میره پیش ذوالفقار و میگه عکس العمل صفیه سلطان در مقابل زندانی شدنش چطور بود؟ذوالفقار میگه ساکت بودن اما درونش آتش گرفته بود،ولی به درخواست صفیه سلطان و با اجازه ی سرورمان برای دخترانشان:فاطماسلطان،هماشاه سلطان و مهرماه سلطان نامه ای مینویسم،کوشم میگه به قصر هم دعوت شده اند؟ذوالفقار:فقط هماشاه سلطان چون سرورمان برای ایشان ارزش خاصی قائل اند@gemtv.hc.iran.ذوالفقار دو صندوق پر از طلا به کوشم نشون میده و میگه سرورمان بخشی از خزانه ی صفیه سلطان رو به شما هدیه داده اند،کوشم هم خوشحال میشه..هاندان با درویش حرف میزنه و میگه:کوشم خیلی سرخود شده باید از همین الان جلوشو بگیریم بعد هم میگه محمد گیرای و ریحان چی شدن؟درویش میگه امشب شب آخرشونه(یعنی کشته میشن)..محمدگیرای و ریحان در میخونه هستند و محمدگیرای به ریحان میگه باید درویش رو از سر راه بردایم،ریحان میگه من جونشو میگیرم اما محمدگیرای میگه درویش مانند یه پادشاه محافظت میشه فعلا باید صبر کنیم..حلیمه بخاطر مصطفی ناراحته به منکشه میگه باید هرچه زودتر رابطه ی درویش و هاندان رو علنی کنیم..افراد درویش در میخونه دعوا راه میندازن و به ریحان و محمدگیرای حمله میکنن و یکی از افراد درویش محمد رو میگیره و میگه درویش پاشا سلام رسوند..جنت میره پیش هاندان سلطان و قبول میکنه که سرخزانه دار باشه..به درویش اطلاع میدن که محمدگیرای مرده..جنت میره پیش کوشم و میگه سرخزانه دار شدم،کوشم هم خوشحال میشه و معلوم میشه که نقشه ی کوشم بوده،حاجی آقا پشت دره و کوشم برای اینکه حاجی شک نکنه دوتا دستشو بهم میزنه طوری که حاجی فکر کنه به جنت سیلی زده و جنت رو بیرون میکنه@gemtv.hc.iran صفیه در زندانه و براش غذا میارن،صفیه قرص نان رو نصف میکنه و میبینه یه نامه از طرف ناسو پاشا در داخل نان هست،نامه رو میخونه ناسو از اینکه نتونسته سلطان احمد رو بکشه معذرت خواهی کرده و گفته تمام کسایی که شما رو به این روز انداختند تقاص پس میدن اول از همه هم کوشم سلطان…کوشم به دخترای حرم سکه هدیه میده، هاندان هم میبینه و حرصش میگیره و میاد و میگه میخوای مثل صفیه سلطان بشی و همه رو با پول بخری؟کوشم: من چیزی رو پنهانی انجام نمیدم این شما هستید که با وعده ی مقام آدم میخرید(کنایه به جنت?)هاندان: من به خریدن کسی نیاز ندارم در این حرم همه مجبورن از من اطاعت کنن و نافرمانان کنار میرون.

احمد میخواد وزیراعظم انتخاب کنه اما قبل از تشکیل دیوان مرادپاشا رو میخواد و باهاش حرف میزنه و بهش میگه تو روزی وزیراعظم من میشی اما اکنون نه من مهر رو به تو میدم و تو اونو از طرف من به درویش پاشا میدی اینکارو میکنم تا همه بدونن که تو چقدر برای من ارزشمندی @gemtv.hc.iranمحمدگیرای با صورتی کبود به قصر میاد و درویش اونو میبینه و تعجب میکنه،ذوالفقار به محمد میگه چی شده؟محمدهم میگه گله ای از سگ ها عمدا به من حمله کردن،درویش هم میگه بهت گفته بودم مراقب باش محمدگیرای،ما به تو نیاز داریم…مرادپاشا میاد و مهر رو به درویش پاشا میده و درویش وزیراعظم میشه..محمدگیرای با کوشم دیدار میکنه و میگه درویش پاشا قاتل پدر سلطان احمدخانه،کوشم تعجب میکنه و میگه مدرکی داری؟محمد:نه ندارم ولی حرف هایم حقیقت است و اگر کمک کنید باهم مدارکی پیدا میکنیم…نیمه های شب شده و احمد برای مصطفی یه قایق چوبی کوچیک میسازه و میره جلوی اتاق مصطفی و از لای در به مصطفی نگاه میکنه که میگه من مادرمو میخوام،احمد با دیدن این صحنه ناراحت میشه نمیره جلو و باز در رو قفل میکنه@gemtv.hc.iran ملک به قصر میاد و به کوشم میگه مادرم خیلی مریضه و میخواد شما رو ببینه،کوشم هم میگه فردا به درگاه جناب هدایی میام و از اونجا میریم به دیدن مادرت..احمد بعد از خوابیدن مصطفی میره پیشش و میگه منو ببخش برادرم امیدوارم روزی منو درک کنی بعد هم میره به اتاق کوشم و کنارش میخوابه…پایان..

 

 

خلاصه داستان قسمت ۵۵ سریال ماه پیکر

قسمت ۵۵ – جمعه ۷ آبان ماه


درویش بخاطر مقام وزیراعظمی در پوست خودش نمیگنجه..هاندان هم به درویش خبر میده که بیاد به عمارت انجیر..حاجی آقا به هاندان میگه بهتره بزارید منم همراهتون بیام ولی هاندان میگه تو در حرم بمون.منکشه هم متوجه ی قرار هاندان و درویش میشه و به حلیمه خبر میده،حلیمه هم میگه برو به عمارت انجیر..ذوالفقار به احمد میگه هیئت اتریشی ها برای مذاکره میان و اسکندر همراهیشون میکنه،احمد هم خوشحال میشه که بازم اسکندر رو میبینه..کوشم به دارالامان جناب هدایی رفته و یه صندوق پر از سکه های طلا به جناب هدایی میده تا بده به فقیرا..اسکندر رو نشون میده که تیپش تغییر کرده و خیلی مردتر شده..هاندان در عمارت انجیر درویش رو میبینه و بهش تبریک میگه بابت وزیراعظم شدنش بعدش هم میگه حاجی به احساس تو نسبت به من شک کرده،حاجی آقا صادق هست ولی اگه یه نفر بفهمه که تو عاشق من هستی ما را طوری میسوزانند که خاکسترمان هم پیدا نشود،هاندان و درویش میرن ولی منکشه در یکی از کمدای اتاق قایم شده بوده و تمام حرفاشونو شنیده..ملک به دنبال کوشم در دارالامان میاد و باهم میرن سمت خونه ی ملک ولی نزدیکای خونه که میرسن ملک میگه صبرکنید این یه تله هست مادرمو گرفتن مجبور بودم،کوشم میخواد برگرده که آدمکشا محافظای کوشم رو میکشن،کوشم و ملک فرار میکنن ولی یه گوشه گیر میوفتن اما همین موقع فرشته ی نجات کوشم یعنی اسکندر از راه میرسه و کوشم و ملک رو فراری میده و خودش میجنگه..منکشه هم سریع اخبار رو به گوش حلیمه میرسونه…هاندان برمیگرده به قصر و میبینه در اتاقش یه نامه هست که نوشته شده:”میدانم در عمارات انجیر چه کسی را دیده اید!تاوان گناهتان را خواهید داد” هاندان نگران میشه و به جنت میگه به حاجی آقا بگو بیاد،درویش داره حاجی آقا رو تهدید میکنه و میگه من و والده سلطان برای بقای این حکومت چه مخفیانه چه علنی باهم دیدار میکنیم.همین موقع جنت میاد و میگه حاجی اقا والده سلطان تو رو میخواد..اسکندر کوشم رو نجات میده و با ملک میرن سراغ مادر ملک اما مادر ملک کشته شده(اینا همش نقشه ی ناسوپاشا بوده)هاندان به حاجی آقا نامه رو نشون میده حاجی آقا هم میره عمارت انجیر رو میبینه و توی کمد یه گوشواره پیدا میکنه و میفهمه که هرکی بوده اینجا قایم شده بوده بعد هم به هاندان سلطان اطلاع میده..کوشم و ملک و اسکندر به قصر میان،کوشم هم قضیه رو به احمد میگه..گوشواره ی مرجان خاتون گم میشه دنبالش میگرده،حاجی هم میفهمه و میره پیشش و میگه اون یکی گوشواره رو نشونم بده،مرجان هم نشون میده و گوشواره ی مرجان با اونی که حاجی پیدا کرده یکی هست..پایان

 

 

خلاصه داستان قسمت ۵۶ سریال ماه پیکر

قسمت ۵۶- شنبه  ۸ آبان

منکشه میره پیش حلیمه و میگه نقشتون گرفت حالا هاندان سلطان فکر میکنه کوشم سلطان تهدیدش کرده…هاندان میره پیش درویش و میگه کوشم همه چیز رو فهمیده و داره تهدیدم میکنه،درویش میگه اصلا نگران نباشید هیچ مدرکی در دست ندارههاندان کوشم رو به اتاقش دعوت میکنه و بهش نوشیدنی تعارف میکنه و کوشم هم میخوره،هاندان میگه بخاطر اتفاقی که برات افتاده خواستم دلجویی کنم ولی خودت مقصری چون بی اجازه به بیرون میری و خودتو به خطر میندازی،اگه از والده سلطان اطاعت کنی حرم برایت بهشت میشود ولی تو اطاعت نمیکنی،کوشم هم میگه مگه زیر سایه ی این اطلاعات نکردن نیست که الان اینجاییم…از طرفی در حمام یکی از دخترا به مرجان خاتون حمله میکنه که بکشتش ولی موفق نمیشه و مرجان اون دختر رو میکشههاندان به کوشم میگه اگه فکر کردی با تهدیدکردن و افترا زدن به من و درویش میتونی از من خلاص شی سخت در اشتباهی!کوشم میگه چه تهدیدی من کاری نکرده ام،همین موقع حاجی اقا میاد و میگه مرجان خاتون یه نفر رو در حمام کشته کوشم هم سریع میره پیش مرجان، مرجان میگه سلطانم اون اول به من حمله کرد من گناهی ندارم…حاجی به هاندان میگه مرجان زنده موند،هاندان هم میگه بهتر شد حالا اون گناهکاره و فردا اعدام میشه..کوشم میاد و به هاندان میگه منظورتون از اینکارا چیه؟شما اون خاتون رو فرستادید که مرجان رو بکشه!اگه جراتشو دارید یکی رو هم برای من بفرستید در همین موقع احمد میاد و بحث بین هاندان و کوشم رو میبینه و به کوشم میگه برو به اتاقت بعد هم با هاندان حرف میزنه و میگه کوشم بی دلیل بی احترامی نمیکنه اما شما هم بی احترامی نکنید کوشم گنجینه ی منه،هاندان میگه افسوس،باید این حرفا رو هم میشنیدم،یعنی ارزش کوشم از من بیشتره!! احمد:من شما رو با کسی قیاس نمیکنم اما کوشم رو هم با کسی قیاس نمیکنم فقط آرامش میخواهم…مرجان زندانی میشه@gemtv.hc.iranصبح: کوشم با محمدگیرای به دیدن ریحان آقا میره و ریحان همه حقیقت رو راجع به درویش بهش میگه،کوشم میگه حاضری اینا رو هم به سرورمان بگی؟ ریحان میگه من برای اینکار بخشش جانم و پول رو میخوام،محمد و کوشم از خونه ای که ریحان در اونجا مخفی شده بیرون میان و باهم حرف میزنن اما یکی از افراد درویش داره مخفیانه به اونا نگاه میکنه

به دستور احمد، اسکندر رئیس محافظین قلعه ی دختر میشه و به دیدن صفیه سلطان میره و میگه از این بعد من مسئول شما هستم،صفیه میگه وقتی دخترم هماشاه سلطان بیاد میتونم ببینمش،اسکندر میگه اگه سرورمان اجازه دهند میتونید ببینیدش
مرجان رو میبرن پیش ذوالفقار آقا و میخوان اعدامش کنن اما جنت میگه من شاهد بودم که دفاع از خود بوده و مرجان رو آزاد میکنن…به درویش پاشا خبر میدن که محمدگیرای و کوشم سلطان به دیدن ریحان آقا رفتن درویش هم تعجب میکنهکوشم میره پیش ذوالفقار و همه چیز رو راجع به حرفای محمدگیرای و ریحان میگه و قرار میشه که ریحان رو ببرن پیش سلطان احمد
هاندان با جنت حرف میزنه و میگه چرا شهادت دادی؟تو هنوز به کوشم وفاداری؟ از اول هم دروغ میگفتی!!مقامی رو که بت دادم رو میتونم پس بگیرمجنت میگه هر طور مایلید ولی مقام من رو فقط سرورمان میتونه عزل کنه، هاندان هم عصبانی میشه و بیرونش میکنه..ذوالفقار و محمد گیرای میرن سراغ ریحان آقا ولی ریحان آقا نیستش…پایان..

 

 

خلاصه داستان قسمت ۵۷  سریال ما پیکر

قسمت۵۷ سریال ماه پیکر-یکشنبه ۹ آبان


ریحان رو پیش درویش میزنن و درویش ریحان رو میکشه…کوشم میره به امارتی که مصطفی اونجاست و به حلیمه سلطان هم میگه که بیاد،حلیمه هم میاد کوشم به حلیمه میگه با نگهبانا حرف زدم فقط یه ساعات مشخصی میتونید به دیدن شاهزاده مصطفی بیاید،اینکارو بخاطر شما انجام ندادم بخاطر شاهزاده مصطفی اینکارو میکنم،حلیمه خیلی خوشحال میشه کوشم رو بغل میکنه و میگه خداوند هیچوقت تو رو از فرزندانت جدا نکنه و میره پیش مصطفی و بغلش میکنه@gemtv.hc.iranدرویش با هاندان ملاقات میکنه و میگه ریحان آقا رو کشتم ولی مشکل ما کوشم سلطانه چون دیگه همه چیز رو میدونه…ذوالفقار با کوشم حرف میزنه و میگه ریحان آقا رو پیدا نکردیم
صبح: بخاطر آمدن هماشا سلطان همه در تکاپوی تمیز کردن قصر هستند… کوشم در اتاقش هست و به جنت میگه این هماشاه سلطان کیست که همه را به تکاپو انداخته؟ جنت میگه:
بزرگترین دختر صفیه سلطان..از مصر می آید… همسر امیرالامرای مصر است..هم زیباست و هم دانا…واقف به هنر، موسیقی، شعر،کتاب ها..
کوشم:رفتارش هم مثل صفیه سلطان هست؟ جنت:همینقدر بگم که صفیه سلطان هم از او حساب میبرد، کوشم: پس بگو یکی رو فرستادیم دیگری از در آمد
هماشاه به قصر میاد و همه ی دخترای حرم برای استقبال به صف میشن از جمله حلیمه و دلربا سلطان ولی کوشم بخاطر بیقراری مهمت و عثمان نمیتونه بیاد@gemtv.hc.iran هماشاه بعد از اینکه حلیمه و دلربا رو میبینه میگه کوشم کجاست؟بلبل میگه نیومده
قلعه ی دختر:اسکندر ظرف غذای صفیه سلطان رو بررسی میکنه و میفهمه که در قرص نان نامه ای گذاشته شده ولی در اون نامه ننوشته که از طرف چه کسی فرستاده شده فقط آمدن هماشاه سلطان رو خبر دادن
هماشاه به سمت اتاق احمد میره،ذوالفقار هم داره خنجرشو تمیز میکنه که یکدفعه هماشاه رو میبینه و محو زیبایی هماشاه میشه و دست خودشو میبره اما متوجه نمیشه، هماشاه میاد و میگه: دستت زخمی شده و دستمالشو به ذوالفقار میده(ذوالفقار هم یه دل نه صد دل عاشق هماشاه میشه?) هماشاه به دیدن احمد میره،احمد هم خیلی خوشحال میشه بغلش میکنه.

شب:حلیمه به دیدن مصطفی میره..کوشم به اتاق هماشاه سلطان میره و میگه به خاطر شاهزاده هایم نتونستم به استقبالتون بیام!! هماشاه: فکر میکردم یک شاهزاده داری،کوشم:من از شاهزاده عثمان نیز مراقبت میکنم@gemtv.hc.iran حاجی آقا به امارت شاهزاده مصطفی میره و میبینه که حلیمه سلطان از اتاق بیرون میاد…هماشاه همش با لبخند با کوشم حرف میزنه اما وقتی کوشم میره به بلبل شاهزاده عثمان رو هم به اتاق خودش برده!!پس والده سلطان چی؟همه تا این حد تسلیمش شده اند؟ بلبل: ازوقتی صفیه سلطان رفته نظام حرم بهم ریخته، هماشاه: نگران نباش بلبل،نظام حرم را دوباره میسازیم?..حلیمه میره پیش هاندان، هاندان میگه بخاطر کارت هم تو و هم کوشم مجازات میشید،حلیمه میگه کوشم سلطان دخالتی نداره اما هاندان میگه نگهبانا همه چیز رو اعتراف کردن@gemtv.hc.iranکوشم هم میاد به اتاق هاندان و هاندان هم حلیمه و هم کوشم رو سرزنش میکنه و میگه حساب اینکارتون رو باید به سرورمان پس بدید…کوشم عصبانی به اتاقش میره حلیمه میاد و بش میگه هاندان و درویش باهم رابطه دارن اونا عاشق هم شده اند… پایان.

 

خلاصه داستان قسمت ۵۸ سریال ما پیکر

قسمت ۵۸ – دوشنبه ۱۰ آبان


حلیمه منکشه رو میاره و منکشه تمام چیزایی که شنیده رو میگه،کوشم میگه از کجا معلوم افترا نباشه! حلیمه میگه هیچکس فکرشو نمیکرد ولی این حقیقته..کوشم:پس بخاطر همین به مرجان حمله کردند..صبح: هماشاه به دیدن احمد میره و ازش میخواد که بزاره صفیه سلطان رو ببینه احمد هم اجازه میده کوشم با مرجان و جنت راجع به رابطه ی هاندان و درویش حرف میزنه، جنت میگه میشود ولی مدرکی نداریم،کوشم چشمش میخوره به حاجی آقا و میگه حتما حاجی آقا میدونه…اسکندر میره سراغ صلاح الدین اسکودار و میگه منو به یاد دارید پیراهن طلسم شده ای آورده بودم،صلاح الدین میگه آری ولی آن روز نیامدی این همه وقت کجا بودی! اسکندر میگه داستانش طولانیست ولی پیراهن را آورده ام که بخوانی…ذوالفقار با قایقی هماشاه سلطان رو به قلعه ی دختر میبره و در بین راه کمی باهم حرف میزنن،هماشاه میگه روزی که والده ام منو متاهل کرد و به مصر فرستاد، آن روز همه چیز را پشت سر گذاشتم،عشقم، خوشبختی ام فکر میکردم دیگر برنخواهم گشت،ذوالفقار: شاید سرنوشت شما رو به اینجا آورده که به چیزهایی که میخواستید برسید
صلاح الدین به اسکندر میگه این لباس رو پیدا کرده ای یا مال خودته؟حقیقت رو بگو؟ اسکندر:مال خودمه از زمانی که چشم باز کردم همراهم هست کسانی که مرا بزرگ کرده اند به من گفتند که یادگاری از خانواده ام است..صلاح الدین: آیا یک نشان بر روی کمرت داری؟.. اسکندر نشانشو به صلاح الدین نشون میده…صلاح الدین میگه فردا بیا تو را پیش خانواده ات میبرم
هماشا به دیدن صفیه میره، صفیه میخواد بلند شه و بغلش کنه اما زنجیر به پاش وصله و نمیتونه چند قدم بیشتر برداره،هماشاه اشک میریزه و مادرش رو بغل میکنه
قصر: کوشم و جنت و مرجان به دیدن حاجی آقا میرن،کوشم به حاجی میگه رابطه ی بین درویش و هاندان رو میدونم حاجی: دروغ است باور نکنید، کوشم: میدانی که یه حرف من برای اثبات این رابطه کافیه اما سکوت میکنم چون مسئله ی خاندانمان در میانه،حاجی: مدرکی ندارید وگرنه سکوت نمیکردید،کوشم:پس درست است اکنون یقین پیدا کردم..کوشم به حاجی میگه من فقط کمک تو رو میخوام چون کسی که پادشاه قبلی رو کشته درویش پاشاست…حاجی میگه این ممکن نیست عشق و عاشقی هم در کار نیست از جانب درویش پاشا یه خیالاتی بود اما هاندان سلطان بیگناهه..کوشم میگه حالا که انقد به هاندان اعتماد داری پس این نامه رو من از جانب درویش پاشا نوشتم که به قتل پادشاه اعتراف کرده اینو به هاندان سلطان بده

صفیه به هماشاه میگه نمیخواستم تو همچین وضعی منو ببینی،هماشاه میگه چه انتظاری داشتی بعد از کارایی که کردی انتظار داشتی بازم مثل قبل به زندگیت ادامه بدی!!…هماشاه همش مادرشو سرزنش میکنه،صفیه میگه من تو رو بارها فراخواندم ولی تو هیچوقت نیومدی حالا برای چی اومدی؟که منو در این حال و روز ببینی؟ تو هم مثل بقیه از من متنفری؟ هماشاه میگه دل آزرده هستم اما تنفر نه نمیدونم کی آزاد میشید ولی من دختر صفیه سلطانم،هیچوقت در مقابل دشمنتان سرخم نمیکنم، صفیه هم خوشحال میشه و بغلش میکنه
صلاح الدین به قصر میاد و به بلبل خبر پیداشدن شاهزاده رو میده، بلبل هم خوشحال میشه.
هماشاه در حال برگشت به قصر هست که وقتی میخواد از قایق پیدا شه پاش پیچ میخوره و نزدیکه که بیوفته اما ذوالفقار میگیرتش و یکم بهم نزدیک میشن…حاجی آقا با حالی پریشون میاد و به هاندان سلطان میگه جنت و مرجان داشتند راجع به نامه ای حرف میزدن من به اتاق جنت رفتم و نامه رو پیدا کردم ولی نامه ای از درویش پاشا به شاهین گیرای بود که درویش پاشا اعتراف کرده بود که پادشاه رو کشته و نامه رو به هاندان میده، هاندان هم نامه رو نخونده میندازه تو آتیش و به حاجی میگه نباید حرفی بزنی، درویش یه قاتله ولی اینکار رو برای من و پسرم انجام داده..ازطرفی درویش به محمدگیرای دستور میده که به کریمه بره،محمدمیگه اگه برم عمویم منو میکشه،درویش: نگران نباش تو ولیعهد کریمه ای اگر هم تو رو بکشد ما انتقامتو میگیریم(بیچاره محمدگیرای?)حاجی آقا میره به کوشم میگه حق با تو بود هاندان سلطان همه چیز رو میدونسته و درویش قاتله،کوشم میگه حالا به من کمک میکنی؟حاجی آقا هم میگه باشه کوشم میره پیش هاندان سلطان و میگه: میخواهم حقایق رو روشن کنم،هاندان: چه حقایقی؟ کوشم:درویش پاشا قاتل پادشاست و شما هم این را میدانید و رابطه ای با او دارید،هاندان: سرورمان حرف تورو باور نمیکنه،نمیتونی چیزی رو ثابت کنی..کوشم:میتونم شاهد دارم، هاندان به شدت عصبی میشه و با یه طومار محکم به سروگردن کوشم میزنه و کوشم روی زمین میوفته همین موقع هماشاه سلطان میاد و کوشم رو روی زمین میبینه،هاندان هم با ترس همش میگه اون به من حمله کرد میخواست منو بکشه،هماشاه میره پیش کوشم و دست میزاره رو گردنش میبینه که خونریزی داره.

 

هفت قسمت پخش شده اخیر سریال ماه پیکر

قسمت سی و چهارم ۳۴ سریال ماه پیکر ۲ قسمت ۱۳۸ ماه پیکر :

سلطان مراد و حسین آقا و سلاحدار و هزارفن و اولیا از طریق تونل وارد قلعه الیاس میشن .

نارین خدمتکار عایشه میاد پیش عایشه و میگه سلطانم خبر بدی آوردم آقا کمانکش از همه بازجویی میکنه خواست ازم حرف بکشم منم سعی کردم نگم اگه اون آقاها و بغچه چی رو پیدا کنن میسوزم سلطانم . چیکار کنیم ؟ عایشه = یه چیزی مد نظرمه اما نمیدونم خوبه یا نه!

سلطان مراد و بقیه میان داخل که کلی سرباز حمله میکنن که دونه دونه میکشنشون سلاحدار زخمی میشه و مراد تنها وارد اتاق بعدی میشه که حدود ۶O نفر دورشو میگیرن و همه رو میکشه و از پشت زخمی میشه میوفته رو زمین…

اولیا میاد سلاحدارو از زمین بلند میکنه که سلاحدار میگه من خوبم سرورمون رفت تو اون اتاق برید سریع کمک کنید که حسین و هزارفن وارد اتاق میشن و میبینن همه کشته شدن و مراد نشسته یه گوشه نفس نفس میزنه کمک میکنن به مراد و مراد از جاش بلند میشه سه تایی به اتاق الیاس میان که الیاس شمشیری دسشته که شمشیرو میندازه و خم میشه برای مراد و طلب عفو میکنه که مراد بهش میگه حداقل مردونه جلوم میجنگیدی و مراد محکم کشیدش میزنه .

عایشه میاد پیش گلبهار عایشه = گفته بودید اگه به چیزی نیاز دارم بیام پیشتون گلبهار=تو فاریا اینکارو کردی ارہ ! عایشه=ارہ راہ دیگه ای برام نزاشت گلبهار=باشه مشکلی نیست چیکار باید بکنم برات عایشه= چنتا آقا هستن و یه زن یعنی کسانی هستن که میدونن من دستور دادم اگه حرف بزنن بدبخت میشم گلبهار=موضوع رو فهمیدم بهم بگو کی هستن خودم حلش میکنم نگران نباش .

سلطان مراد سوار اسب میشه و دست الیاسو با طناب میبنده طنابو به اسب اویزون میکنه و الیاس رو روی گلا میکشونه تا به مقرگاهشون میرسه که همه سربازا دارن نگاه میکنن که داد میزنه آقایونم ینچری هایم بندگانم با خواست خدا قلعه برگه شکست خورد . حسین کمانو به سلطان مراد میده و مراد درست توی قلب الیاس پاشا میزنه و الیاس پاشا میمیره که همه ی سربازا داد میزنن سلطان مراد زنده باد که مراد داد میزنه میگه هرکسی که به من و به خاندانم خیانت کنه مثل این تیر میرم تو قلبش .

فاریا به حیاط قصر میاد که چند نفر لباس سفید پوشیدن و جلاد ها بالا سرشونن فاریا به اتاق روبه رو میره پیش کوشم: کوشم = جاهل هایی که روت هجوم آوردن دستگیر شدن همانطور که خودت میبینی فاریا=همشون این چند نفر هستن؟! خوب کسی که به اونا این دستور رو داد چی؟ اون کسی که کل حرفای حرم رو توی شهر پخش کرده کجاست؟ کوشم : اگر همچین خائنی بود اول از همه سر اون بریده میشد فاریا=چرا عدالت برقرار نمیشه سلطانم ؟ عایشه سلطان ارزش اینو دارہ چرا ازش محافظت میکنید؟!کوشم = پیله کردی کار عایشس کافیه دیگه فراموش کن اینو! عدالت با شک و تهمت نیست با مدرک برقرار میشه همون لحظه کمانکش دستور میده سر اون چند نفرو میزنن که فاریا چشاشو میبنده…

گوران و عاتیکه میان پیش ابراهیم که ابراهیم محل نمیزاره و باهاشون به گردش نمیره که گوران میگه پاشو عاتکیه ابراهیم نمیاد خودمون دو تا به دیدن قاسم میریم که ابراهیم خوشحال میشه و میگه منم میام سه تایی میان پشت در اتاقی که قاسم حبس شده و با قاسم حرف میزنن…

سلاحدار توی چادره بیهوشه که حکیم ها بالا سرشن که اولیا و مراد هم اونجا هستن که اولیا میگه سرورم شما برای رضای خدا یکم استراحت کنین حال آقا سلاحدارم خوب میشه انشاالله همون لحظه از قصر پیک میرسه و مراد نامه رو باز میکنه جریان فاریا رومیفهمه و به اولیا میگه من سریع میرم شما هم با ارتش بیاید .
مراد سریع به قصر فاریا میرسه وارد میشه و فاریا رو محکم بغل میکنه و فاریا تو بغلش گریه میکنه و میگه نتونستم محافظت کنم ازش خیلی زیاد بودن از هر طرف حمله میکردن که مراد میگه فاریا نگران نباش بچه ی دیگر برام میاری که فاریا میگه دیگه نمیتونم بچه دار بشم و گریه میکنه که مراد بغلش میکنه و میگه فاریام من هر روز خدارو شکر میکنم که تو رو به من بخشید تو اینجایی زنده ای پیشمی همین برام کافیه .

سینان میاد پیش گلبهار: سینان = سلطانم دست الیاس پاشا به اندازه ی دهنش قوی نبودہ سلطان مراد با دستای خودش اعدامش کردہ دار و ندارمون به اون بستگی داشت گلبھار=دار و ندارمون به شاهزادہ بایزید بستگی دارہ پاشا فقط یه ماشه بود واسه نسوختن دستمون گرفته بودیمش اگه به دردمون میخورد که عالی میشد سینان = درست میگید سلطانم امآ سلطان مراد به این آسونی ها تخت رو ول نمیکنه با این پیروزی جایگاه خودشو محکم تر کرد تو چشم اهالی و سربازان بزرگ میشه گلبهار =هم سرباز هم اهالی اون پولی رو میبینن که میره تو جیب یهو میبینی خونی که از چشمه می ریخت قطع میشه اول کسایی میان داد میزنن زنده باد یهو داد میزنن بکشین سینان=درسته سلطانم قطع جریان اب کار سختیه شایدم وقت یه سوقصد جدی رسیدہ گلبهار= راهای تو کافیه سینان پاشا از این به بعد از راه های من جلو میریم ! راہ من راہ صبرہ چندین سال منتظر موندم اینم روش.

 

قسمت سی و پنجم ۳۵ سریال ماه پیکر ۲ قسمت ۱۳۹ ماه پیکر :

مراد به قصر میاد که کوشم و بقیه ازش استقبال میکنن که ابراهیم حرفی نمیزنه که مراد هم میگه چیزی شده که ابراهیم میگه ببخشید ولی به اتاقم میرم ابراهیم به اتاقش میره مراد میرسه به عایشه که چپ چپ نگاش میکنه و یاد حرفا فاریا میوفته که بهش گفت کار عایشست! مراد روی تختش میشینه که کوشم میگه چطور میتونی ارتشو ول کنی خودت تنها بری خدایی نکرده چیزیت میشد چی که مراد میگه من الان جلوتونم میبینید که چیزیم نشد اما سلاحدار زخمی شد همون لحظه گوران و عاتیکه ناراحت میشن ولی به روی خودشون نمیارن مراد دستور میده همه برن بیرون و به کوشم و کمانکش میگه شما بمونید و به عایشه میگه تو بیرون منتظر باش کارت دارم: کمانکش=خیلی وقت بود حرفش دهن به دهن میچرخید وقتی هم که دیدنش به صورت ناگهانی حمله کردن مراد =کی و از کجا فاریا رو میشناسه کماندار معلومه کسی بهش گفته هدف تعیین شده بوده کماندار= منم همین احتمالو دادم سرورم از ده ها نفر بازجویی کردم همشون جرم خودشون رو اعتراف کردن ولی هیچ کدوم نگفتن از کسی دستور گرفتن کوشم = خیلی وقته پرنسس توی پایتخته احتمالا یجور فهمیدن همچین موضوعات پنهان نمیمونه منم بهت گفته بودم این چیزی نیست که استقبال خوبی بشه ازش گفتم عرف و رسومات ما معلومه مراد=میگین به این اتفاقات حق بدم اونا جون فرزند منو گرفتن کوشم = نه منظورم این نبود همشون دستگیر شدن خودم شخصا مجازاتشون کردم جونشون رو از دست دادن .

سینان میاد پیش اهی زاده شیخ السلام: – سینان = پادشاهمون به پایتخت برگشته با سر الیاس پاشای خائن اهی=همه کسانی که بر سردولت عالیه سرشون روبلند میکنن باید به مجازات خودشون برسن سینان = انشاالله سلطان مراد با الیاس پاشا شکی که بهتون داره رو دفن کنه شما رو هم متهم کردن اھی=فکر نمیکنم اشتباہ کردہ باشم بخاطر ھمین ھم نمی ترسم سینان=اگه قیدتون رو بزنن قطعا بهانه ای پیدا میکنن ممکنه فردا پس فردا دوبارہ آقا یحیی رو بزارن جاتون توی مقام شیخ السلام ۔ آهی=تا وقتی که من زنده ام غیرممکنه همچین چیزی اتفاق بیوفته سینان =ذاتا همین منو میترسونه رفته رفته خشم سلطان مراد داره بیشتر میشه قبل از اینکه بگه شاهزاده ، پاشا، شیخ السلام اول کی رو اعدام میکنه ؟! ○ !اهی = جوری حرف نزن که اطلاع نداری سینان پاشا به قتل رسیدن شیخ السلام کجا دیدہ شدہ این غیر ممکنه سینان = تا وقتی سلطان مراد روی تخته و پشتش کوشم سلطان هست ممکنه هر لحظه هر چیزی سرمون بیاد بخاطر همین توصیه میکنم یبار دیگه به پیشنهاد من و گلبهار سلطان فکر کنید .
آهی=برای تاسیس نظام عالیه هر کاری خواهم کرد اما شاهزادمون هم به اندازه ی شما هوس قدرت داره میخوام شخصا باهاش صحبت کنم .

عایشه میاد پیش مراد: مراد = کارهایی که توی گذشته کردی رو فراموش نکردم عایشه یه دفعه بخشیدمت باردومی در کار نخواهد بود به خصوص اگه توی این حمله دست داشته باشی هرچیزی که میخوای بگی رو الان بگو! اگه خودم متوجه بشم تاوانش خیلی سنگین میشه عایشه=من کاری نکردم سرورم اون خاتون بهم تهمت میزنه تازه سعی کرد منو بکشه همه شاهدان توی حموم نزدیک بود منو خفه کنه به زور از دستش گرفتنم این کارش تاوانی ندارہ! مراد=من تو حرمسرا آرامش میخوام عایشه اگه تو دنبال دردسر میگردی بگو بدونم چون در اونصورت خودم برات دردسر میشم میتونی بری!
مراد به جایی که به فاریا حمله کردن میاد و از دو تا مرد میپرسه چه خبر میگن بعد این اتفاقات اهالی نمیان بازار مرد اول = اینجا قیامت زیاد به پا میشه در مورد کدومش حرف میزنی اقام !؟ مراد = به یه خاتون حمله ور شده بودن مرد دوم = فهمیدم فهمیدم اون خاتون گستاخ رو میگی؟ مرد اول =ندونسته حرف نزن گناه دارہ یه روایت شدہ راهشو گرفت و رفت گویا خاتون حبس سلطان مراد بوده اهالی به جوش اومدن و خواستن خاتون رو بکشن مرد دوم = کم کاری هم کردن اگه اون گستاخ رو میدادن دست من باهاش چیکار میکردم دراصل قباهت از خاتون نیست بخاطر سلطان مرادہ وقتی که یه حرمسرا بزرگ هست به اون چشم دوخته مراد عصبی میشه و یقه ی مرد رو میگره داد میزنه توکی هستی ها کی هستی؟ و همینجور مرد رو میزنه مرده میوفته رو زمین که به کمانکش میگه هرکسی که توی این حادثه بوده رو برام پیدا میکنی کمانکش! کمانکش = سرورم اون روز اینجا صدها نفر بودن مراد = کاری که بهت میگمو بکن ! هر کسی که اون روز اینجا به برگزیدم حمله کرده و جون بچمو گرفته باید همشونو پیدا کنی سلاحدار به قصر میرسه که خدمتکار گوران برای گوران از حال سلاحدار خبر میفرسته عاتیکه هم با عجله پیش سلاحدار میره که سلاحدار بیهوشه که بهش میگه وقتی شنیدم زخمی شدی تمام ناراحتیایی که ازت داشتم رو انداختم دور عشقم رو گرفتم کف دستم بھش پناہ بردم جوړې به دلم نشستې که نمیتونم بیرونت کنم .

سینان و گلبهار توی باغ باهم قدم میزنن که سینان میگه با اھی زادہ صبحت کردم سلطانم ھرچقدر نخواد قبول کنه اون از چشم سلطان مراد افتادہ دیر یا زود با ما متحد میشه اما میخواد مطمئن بشه شاھزادہ تخت رو میخواد یا نمیخواد بخاطر همین میخوان شاھزادہ بایزید رو ملاقات کنن گلبهار = به هیچ عنوان نمیشه هنوز وقتش نیست عشق بایزید به داداشش رو همه میدونن اگه بفهمه مخالفت میکنه همون لحظه بایزید میاد که گلبهار بغلش میکنه که سینان میگه خوش اومدید شاهزاده ام با پیروزیه بزرگی برگشتید که بایزید میگه این پیروزی فقط برای سرورمون هست تقریبا قلعه رو خودش تنها فتح کرد!

 

قسمت سی و ششم ۳۶ سریال ماه پیکر ۲ قسمت ۱۴۰ ماه پیکر :

بایزید و گلبهار به اتاق گلبهار میان: بایزید = مخفیانه با سینان پاشا در مورد چی صحبت میکردید گلبهار = چی میخواد باشه داشت مردونگیه تو رو توی میدون جنگ بهم میگفت نکنه به پاشا اعتماد نداری ؟ چندین ساله ازت حمایت میکنه پشتته از بندگان وفادارمونه بایزید = البته که به پاشا اعتماد دارم اما نمیخوام مخفیانه ملاقات کنید گلبهار = چاره ی دیگه ای هم داریم اگه کوشم سلطان بشنوه همه رویاهامون خراب میشه بایزید=درمورد چه رویایی صحبت میکنید والدم!؟ گلبهار=بایزید پسرم وقتش رسیده در مورد حقیقت باهات صحبت کنم اگه قبول هم نکنی ما تو یه جنگیم  بایزید = چه جنگی والدم باکی میجنگیم ؟! با داداش سرورم؟ گلبهار=هم درمقابل اون هم در مقابل کوشم سلطان من برای محافظت از تو و به تخت رسیدنت که حقته هرکاری میکنم .بایزید عصبی میشه و میگه با توی آتیش انداختن من ازم محافظت میکنید والدم کوشم سلطان دنبال کوچک ترین اشتباه شماست فکر کردید اگه از کارهای مخفیتون خبردار بشه چی میشه! من توی این جنگ نیستم به هیچ عنوان به داداشم خیانت نمیکنم شما هم هرکاری میکنید زود منصرف بشید .

آقا یحیی شیخ السلام قبلی پیش مراده که مراد میگه وقتی توی جنگ بودم خوابی دیدم توی خیمه خواب بودم که اسبی وارد خیمه میشه تا جفت تختم میاد شمشیرمو کشیدم بهش حمله کردم اما درست وقتی خواستم موفق بشم توی یه لحظه غیبش زد یحیی =سرورم اون اسب سوار کی بود مراد = نتونستم صورتش رو ببینم بسته بود! سیاه رنگ بود و مهمتر از همش رو اسب من بود یحیی =سرورم علما خیمه رو به دولت تشبیه کردن خواب دیدنتون رو هم باید علامت شما و خاندان عالیه عثمانی باشد اون سوارہ ھم که با لباسھای سیاہ اومدہ پیامرسان خیانت جلو درتونه مراد=خوب سوار اسب من بود این خائن نشونه ی چیه ؟ یحیی = خیانت از نزدیک ترین کسان شماست حتی ممکنه از خود خاندان باشه سرورم .

استر پیشه کوشمه که از اتاقش میاد بیرون که عاتیکه رو میبینه: عاتیکه= استر خاتون خیر باشه خیلی وقته نمیای اینجا استر=کوشم سلطان رو ملاقات کردم عاتیکه=درست روزی که سلاحدار زخمی برگشت! چه تصادف پرمعنایی تو اولین فرصت رفتی اسممو دادی والدم بهش گفتی با سلاحدار رابطه ی مخفیانه ای دارم اصلا اصلا صبرم را لبریز نکن حتما نمیخوای که منو دشمنت کنی؟ استر=این چه حرفیه سلطانم در حد منه سو تفاھم شدہ نمیدونم کی توی دل سلاحدارہ اما قسم میخورم اون من نیستم .

مراد میاد بالا سر سلاحدار که سلاحدار بهوش اومده که مراد میگه این چندمین باره سلاحدار چند بار دیگه میخوای جونت رو برام سپر کنی! سلاحدار=من جونمو در راہ شما گذاشتم سرورم خدای بزرگم قسمت کنه در راہ شما بمیرم مراد=با خواست خدا توی کلی جنگ پیروز میشم سلاحدار باید سمت بغداد هم بریم تو استراحت کن  .

مراد از کمانکش میپرسه که وضعیت قاسم چطوره که کمانکش میگه وضعیتش اصلا خوب نیست از خورد و خوراک افتادہ والدہ سلطانمون ناراحت شدن خواستن از اونجا بیرون بیارنش اما شاهزادمون نخواست بیرون بیاد گفتن بدون اجازه داداشم سرورم بیرون نمیام .
عاتیکه میاد پیش فاریا و میگه تازه استرو دیدم اما چیزی گفت که فکرم مشغول شد گفتش کسی که توی دل سلاحداره خودش نیست قسم خورد خوب اکه استر نیست این خاتون کیه؟ فاریا=عاتیکه مگه میخواد کی باشه حتما واسه محافظت از خودش اینو گفته .مراد میاد به زندانه قاسم که دستور میده درهارو باز کنن قاسم بیرون میاد که مراد با تعجب نگاش میکنه و قاسم ترسیده که مراد یاد چندین سال پیش (وقتی بچه بود توی اتاق نشسته بود شب بود که عثمان میاد به اتاقش و میبینه مراد بالا سر بقیه داد اشاعه با شمیمر مصنوعیه که عثمان بهش میگه تو هنوز نخوابیدی اونی که دستته چیه ازم میترسی؟ مراد=من از هیچی نمیترسم عثمان=من میترسم مراد از اینکه پادشاہ ظالمی بشم میترسم مراد=مگه نشدی ؟ همون لحظه مراد به خودش میاد و به قاسم میگه قاسم تو از من میترسی؟ قاسم = نه .کوشم و گوران توی قسمتن که درو میزنن و قاسم میاد داخل که کوشم بغلش میکنه و میگه تو چطوری بیرون اومدی بیا بشین مفصل بو کنمت خدا دعاهامو شنید که قاسم هیچ عملی نشون نمیده و میگه با اجازتون میخوام برگردم اقامتگاھم و میرہ…

فاریا و مراد توی بغل هم نشستن: فاریا = با گوش دادان به وجدانت بهترین کارو کردی مراد همراه برادرت خودت رو هم از زندان آزاد کردی مراد= انشاالله تو چطوری بهتری؟ فاریا=وقتی که بغل توئم برای یه لحظه همه چیز و فراموش میکنم بعدش باز یادم میاد یه غم عمیق دلم رو میگیره هر بار که چشمامو میبندم باز همون خواب رو میبینم . مراد =همه کسانی که باهات این کارو کردن مجازات میشن فاریا=چیزی که دلم رو عذاب میدہ اون حمله نیست مراد حقایق مثل مشت توی گلومه نمیتونم قورت بدم نمیتونم نفس بکشم مراد : چه حقیقتی ؟ فاریا=همه حرفایی که اون روز زد درست بود حبس کردنت تو اگه یه قصر هم بدی اگه دنیارو هم جلوم پهن کنی حقیقت ما اینه مراد = فاریا اون حرفا هیچ اعتباری ندارہ فاریا=من به عنوان یه پرنسس آزاد به دنیا اومدم اونجوری بزرگ شدم اما این وضعیت خیلی بهم برمیخوره من برای ما واسه ی تو واسه هر کسی میجنگم اما قدرت مقابله با اینو ندارم .

قاسم به اتاقش میاد و خودشو توی ایینه میبینه و دستاشو مشت میکنه از عصبانیت مراد خوابه که فاریا نشسته و داره فکر میکنه که یه دفعه از جاش بلند میشه به اتاق عایشه میاد و خنجر میزاره به گلوی عایشه.

 

قسمت سی و هفتم ۳۷ سریال ماه پیکر ۲ قسمت ۱۴۱ ماه پیکر :

فاریا خنجر میزاره به گردن عایشه که عایشه از جاش میپره که فاریا میگه ساکت شو اگه تو الان مانع نمیشدی من الان بچه داشتم که عایشه التماس میکنه که فاریا میگه نمیدونم چطور ردی از خودت نذاشتی اما پیدا میکنم تقاصشو پس میدی فاریا از اتاق میاد بیرون که گوران رو میبینه که وارد اتاق سلاحدار میشه…

گوران میاد پیش سلاحدار که سلاحدار خوابه و بهش میگه عشقم به تو زیاده ولی نمیتونیم ادامه بدیم و یه دستمال به عنوان خدافظی میزاره تو دست سلاحدار و بیرون میره که سلاحدار دستمالو فشار میده .

صبح میشه عایشه میاد پیش سلاحدار و میگه فاریا دیگه حد و حدود خودشو نمیدونه به من حمله کرد دیشب میگه منو میکشه …

فاریا از اتاق مراد میاد بیرون که سلاحدار رو میبینه که سلاحدار میگه فاریا خاتون بابت اتفاقا متاسفم زخمت عمیقه هنوز تازس به همه شک میکنی ولی قبول نمیکنم بری اتاق سلطانمون و با خنجر تهدیدش کنی فاریا=هه زود اومد و شکایت کرد!؟ سلاحدار= فاریا خاتون برو دعا کن که اومد به من گفت اگه به سلطانمون میگفت چی؟ دیگه چنین کاری نمیکنی اگه بکنی اینبار خودم به پادشاهمون میگم فاریا= سلاحدار حواست باشه موضوعات خیلی زیادی هستن که اگه پادشاهمون بفهمه نمیبخشه منم خیلی چیزا میدونم مثلا … من باید بگم ؟

بایزید میاد در اتاق قاسم که ابراهیم از اتاق قاسم میاد بیرون که بایزید میگه قاسم ازاد شدہ؟ منم اومدم دیدن اون بایزید میخواد وارداتاق بشه که ابراھیم جلوشو میگیرہ و میگه تو با چه رویی اومدی همه چی بخاطر تو اینجوری شد اومدی وجدانت رو اروم کنی! بایزید=حق داری از من ناراحت شی اشتباھم بزرگه قبول حداقل اجازہ بدہ تلافی کنم ابراهیم = گوش نمیدم بهت دیگه دروغاتو باور نمیکنم از اینجا برو برو از ما دور باش .

فاریا پیش عاتیکس که میگه: عاتیکه من از تمام احساسات تو نسبت به سلاحدار خبر دارم به نظر من باید سلاحدارو فراموش کنی! اون مناسب تو نیست … همون لحظه مراد میاد داخل و فاریا باهاش میره…

گلبهار میاد پیش شیخ السلام مفتی یحیی و میگا با شاهزادم حرف زدم به ما اعتماد دارہ بخاطر تخت پادشاهی همه چیزو قبول میکنه مفتی=چه فایدہ سلطانم تمام شورش ھا فایدہ نداشته تخت سلطان مراد هر روز مستحکم تر میشه سینان = برای نابودیه اون باید اول اعتبار و شخصیتشو نابود کنیم اگه اعتماد مردمو از دست بده دیگه تمومه گلبهار=ایشاالله که اتحاد ما وسیله ی خیر باشه! مفتی = چطور میتونیم اعتماد مردم رو نسبت به سلطان مراد تغییر بدیم ؟ سینان = سلطان مراد داره کسایی که به فاریا خاتون حمله کردن دستگیر میکنه خیلی خشمگین شدہ میگن جزای بزرگی میدہ میگن تر ھم با آتیش خشک میسوزہ سلطان مراد وقتی میفهمه بی عدالتی کرده که داره توی خون مظلوم ها خفه میشه گلبهار = پچ پچ های مردم به کمک شما به فریاد تبدیل میشه..
فاریا و سلطان مراد به برج هزارفن میان که مراد میگه میدونی اینجا کجاس جایی هست که وقتی دو عاشق بیان باهم ازدواج میکنن و مراد دست فاریا رو میگیرہ به داخل برج میبرہ و عقد فاریا و مراد خونده میشه توی برج و باهم ازدواج میکنن. کل افرادی که به فاریا توی بازار حمله کردن رو جمع میکنن و توی همون بازار سرشون زده میشه…

همه ی خاتون ها و سلطان ها و کوشم توی حرم جمع میشن که یه نامه از طرف مراد حاجی اقا میخونه که توش نوشته همه بدونن مراد خان پسر مرحوم سلطان احمد خان با دختر مرحوم گابور پرنسس فاریا با مهر معین عقد نکاح کردن … عایشه کلی ناراحت میشه… همه ی مردم شروع میکنن به داد زدن و اعتراض بخاطر قتل خانوادهاشون… کوشم میاد پیش مراد و میگه من باید از این اتفاقات آخر همه خبردار بشم خاتون رو عقد که کردی بس نبود بخاطرش صدها نفر رو اعدام کردی چیکار داری میکنی تو؟ مراد =هرکاری که لازمه رو انجام میدم کوشم = به بهای اینکه مردم رو با خودت دشمن کنی یادت نره اون پادشاهی که مردم به عدالتش شک کنن سلطنتش میلنگه مراد=اون ادمایی که به عدالت من شک میکنن باید بترسن کوشم = مراد من دشمن تو نیستم من دارم برای ارامش هممون تلاش میکنم اگه با خشم تصمیم بگیری اون خشم آخرش همه ی مارو میگیره مراد=رئیس این خاندان منم اگه اونا از من اطاعت نکنن اونوقته که ارامش همه بهم میخوره فاریا لباس عروس میپوشه و به خلوت مراد میره و شبو باهم میگذرونن .

 

قسمت سی و هشتم ۳۸ سریال ماه پیکر ۲ قسمت ۱۴۲ ماه پیکر :

مراد فاریا رو به برج گالاتا میبره و باهاش عقد میکنه و تمام اونایی که به فاریا حمله کردن رو پیدا میکنه و اعدام میکنه کوسم بعد متوجه میشه میگه ازدواجت کافی نبود صدها نفرم کشتی و مراد میگه رئیس این خاندان منم اگر از من اطاعت نکنند اونوقت همه چی بده .

مردم برای اعتراضی به کشته شدگان به جلوی خانه شیخ اسلام میرند و شکایت میکنند که سلطان مراد ظالم است که سلطان مراد میاد و به شیخ الاسلام میگه چرا ساکتی و از من دفاع نمیکنی و بهش هشدار میده که باید از وی حمایت کند .

سلاحدار و گوهران هم عاشق یکدیگر شدند .

عایشه سلطان وقتی میفهمه که فاریا با مراد عقد کرده میره که فاریا رو بکشه بعد بیحال میشه و میفهمن که عایشه حاملست شیخ اسلام داره با بایزید حرف میزنه که قاسم میرسه و میگه چی میگین باهم و قاسم شک میکنه .

کماندار به مراد میگه ینی چری ها دادشون در اومده چون خیلی وقته به جنگ نرفتن و بهونه میکنن و از مردم اخاذی میکنند و کوسم قبل از هر چیزی با انها پول میده که دهنشونو ببنده .

قاسم و بایزید دارن باهم تمرین میکنن ولی با نفرت .

مادر فاریا هم نامه نوشته به فاریا گفته تخت عثمانی رو از دست نده اگه شاهزاده در راه داری نمیدونسته که فرزنده دخترش مرده و کوسم هم تمام متن نامه رو خونده و به فاریا هشدار داد که رویاپردازی نکنه .

 

قسمت سی و نهم ۳۹ سریال ماه پیکر ۲ قسمت ۱۴۳ ماه پیکر :

بایزید قاسم رو به زمین میزنه و شمشیر روی گردنش میزاره و مراد داد میزنه چیکار میکنین و بایزید رو با خودش میبره و با هم صحبت میکنند .

بعد کمانکش به مراد میگه کوسم سلطان برای اینکه ینی چری هارو ساکت کنن بهشون پول دادن مراد پیش مادرش میره میگه باز بی اطلاع من کاری کردین چرا حد خودتون رو نمیدونین کوسم میگه چکار میکردم به فلاکت نشستنت رو تماشا میکردم مراد میگه شما هنوز نفهمیدین فلاکت اصلی منم هر کسی که تصمیماتمو زیر سوال ببره فلاکتش میشم .

مراد و همراهانش بیرون میرن و ینی چری هایی که دارن اخاذی میکنن رو میکشن و به پادگان ینی چری میره و سر اوانایی رو که کشته رو جلوشون میندازه میگه عبرت بگیرین و همه دوباره قسم وفاداری میخورن .

مراد خواب میبینه که یکی با صورت پوشیده میخواد تاج تختشو ازش بگیره و یحیی اقا هم گفته اون فرد یکی از افراد خاندان هست .

طوفان میاد و هزار فن با بال هایه خودش پرواز میکنه و همه میبیننش و از پرواز هزارفن تعجب میکنند .

کوسم به کمانکش میگه دیگه بهت اعتماد ندارم چرا به پسرم گفتی به ینی چری ها پول دادم عاتیکه میفهمه که سلاحدار و گوهرخان عاشق همدیگه ان و خودکشی میکنه .

گلبهار و سینان پاشا با خیانت و کمک عایشه سلطان که مهر کوشم رو پای نامه های دعوت میزنه تمام افراد نزدیک کوسم و مراد رو تو یه قایق جمع میکنن و میسوزوننشون و پایتخت رو هم به آتش میکشن مراد برای کمک به مردم بیرون از قصر میره .

خانم های قصر در اتاقی جمعند که عاتیکه از حال میره و به اتاق میبرنش و فاریا شیشه زهر رو پیدا میکنه و میفهمه که زهر خورده و مجبورش میکنه زهر رو بالا بیاره .

مراد دقیقا همون صحنه ای که خواب میدید رو جلویه چشماشی میبینه که کسی با نقاب سوار بر اسب به سمتش میاد و وقتی شخص نقابدار ، نقابش رو برمیداره میبینه که بایزید هست و مراد شک میکنه که بایزید قصد داره که تاج و تختش رو بگیره .

سینان پاشا از موفقیت آمیز بودن نقششون با گلبهار صحبت میکنه و اینکه به ینی چری ها پول داده و اکثرا با گلبهار اعلام اتحاد کردند و میره که بایزید رو به قصر برگردونه که بایزید بهش میگه که از اتفاقات باخبره و پشت سلطان مراد هست و هیچوقت تصمیمش عوض نمیشه .

 

قسمت چهلم ۴۰ سریال ماه پیکر ۲ قسمت ۱۴۴ ماه پیکر :

کوسم پیش گلبهار میره و میگه همه اینها کار تو بود و گلبهار بروی خودش نمیاره .

مراد به قصر میاد و تازه میفهمه تعدادی از افراد دولتی تو قایق سوختن و میفهمه که حادثه عمدی بوده .

مراد تو فکره و داره شراب مینوشه و سلاحدار میاد که قضیشو با گوهر خان بگه ولی مراد نمیزاره حرف بزنه .

مراد به همراه یحیی و محافظانش بیرون قصر میرن و مشورت میکنند که میبینه دوباره ینی چری ها دارن اخاذی میکنند و میگریتشون و برای عبرت تو شهر میگردونشون و بعد میکشتشون ولی یه نفرشونو بایزید نجات میده .

سلاحدار پیش مراد میاد و همه چیو به مراد میگه بعد عاتیکه میاد پیش مراد و میگه سلاحدار من رو هم بازی داده و اول منو میخواست الان گوهر خان رو میخواد بعد مراد میبینه یه پیرزن که روز اتش سوزی بهش انتقاد کرده بود رو کشتن و تو خودش میره و میره به اتاق سلطان مصطفی عمویش که خلوت کنه و از ترس ها رها بشه چون میترسه عاقبتش مثل سلطان عثمان و سلطان مصطفی بشه .

 

قسمت چهل و یکم ۴۱ سریال ماه پیکر ۲ قسمت ۱۴۵ ماه پیکر :

مراد از اتاق سلطان مصطفی که بیرون میاد تصمیم های مهمی میگیره و همه رو ابلاغ میکنه و میگه هر کسی رعایت نکنه اعدام میشه .

تصمیماش اینه که توتون و قهوه این چیزا ممنوع است و اباظا محمت پاشا رو وزیر دوم میکنه و کمانکش مصطفی رو نیز فرمانده ینی چری ها و دستور میده سلاحدار رو ببرن پیشش و مهرشو ازش میگیره و سلاحدار رو میسپاره به سیواسی اقا برای اینکه توبه کنه .

سلاحدار میره به اتاق چله نشینی که ۴۰ روز بیرون نیاد و توبه کنه از کاراش کمانکش هم بعضی از ینی چری هایه خائن رو سر میزنه و میگه ماها باید دشمنانمون رو شکست بدیم و محافظتمون هم از پادشاهمون سلطان مراده و قدرت و قسم هامون و ترس هامون هم فدای راهه محمد(ص) باشه .

مراد با فاریا بیرون قصر میره و یکی که ممنوعیت ها رو هیچ شمرده رو گردن میزنه فرداش هم با ابراهیم و قاسم به بورسا میره برای رسیدگی به شکایات که بیشتر به این دلیل میره که ببینه کیا از نبودش سو استفاده میکنن و خیانت میکنن و میره و قاضی بورسا که داره رشوه میگره رو دستشو قطع میکنه بعد میکشتش شیخ اسلام و گلبهار و سینان پاشا در تدارک شورش هستند و میخوان بایزید رو به تخت بشونن و به حاکم بورسا سپردند که مراد و شاهزاده ها رو بکشه .

 

قسمت چهل و دوم ۴۲ سریال ماه پیکر ۲ قسمت ۱۴۶ ماه پیکر :

استر از خیانت سینان گلبهار خبر دار شده ولی گلبهار اونو زندونی میکنه و بدست سینان میده .

مراد و شاهزاده ها نجات پیدا کردن البته بخاطر صنوبر خاتون که شب هم بالین مراد بود که بعد ها معلوم میشه صنوبر یک جاسوسه و کارهاش برنامه ریزی شدس .

کمانکش و حسین دیوانه حاکم بورسارو پیدا میکنن و میکشن .

گلبهار به دستور کوسم زندونی میشه استر هم پیش سینان پاشا زندونیه .

شیخ اسلام که دید همه چی لو رفته پیش کوسم میاد و میخواد کارشو درست کنه و کوسم میگه سرورمون داره میاد و جزاتونو میده .

مراد میاد و شیخ اسلام به حضورش میاد و مراد عزلش میکنه و شیخ اسلام به همراه پسرش قاضی استانبول به قبرس تبعید میشن مراد نظرش عوض میشه و شیخ اسلامو برمیگردونه و اعدامش میکنه .

گلبهار هم یه نامه به فاریا مینویسه و میگه عایشه دستور داد تا تورو بزنن و تو دیگه بچه دار نمیشی همش تقصیر عایشس.

 

قسمت چهل و سوم ۴۳ سریال ماه پیکر ۲ قسمت ۱۴۷ ماه پیکر :

مراد فرمان میده گلبهار اعدام بشه بایزید پیش مادرش میره و زهری به مادرش میده که اونو برا چند ساعت بیهوش میکنه بدون نبض اینطوری مادرشو نجات میده و همه فکر میکنن که مادرش مرده ولی زندس و میبرتش خونه ی کالیکا خاتون .

فاریا پیش مراد میاد و همه چی رو در مورد عایشه به مراد میگه مراد هم عایشه رو تا زمان زایمانش زندانی میکنه و بعدش قراره برای سرنوشتش تصمیم گیری بشه .

علما هم برای اعدام شیخ اسلام اعتراضی دارن و مراد ساکتشون میکنه بغیر از سیواسی اقا که میخواد فرمان قتلشو بده ولی پشیمون میشه چون سیواسی عالم بلند مرتبه ایست در شهر .

مراد یکیو که داره توتون میکشه رو با دستای خودش اعدام میکنه .

استر به سینان میگه که کوسم بیماری دیابت داره و سینان استرو میکشه و سرشو برای کوسم میفرسته .

مراد دستور میده عاتیکه با سلاحدار و گوهر خاتون با کمانکش ازدواج کنه فاریا به اتاق مراد میاد مراد هم با صنوبر خلوت کرده مراد با فاریا دعواشون میشه ولی در اخر در اغوش هم اروم میشن .

اینجور که معلومه کمانکش و کوسم به همدیگه حسی دارن ولی چیزی بروی هم نمیارن پدر سلاحدار برای جشن عروسی به قصر میاد .

شب عروسی گوهر خاتون خودشو میکشه.

 

سریال ماه پیکر

سریال ماه پیکر

سریال ماه پیکر

عکس های سریال ماه پیکر

سریال ماه پیکر سریال ماه پیکر سریال ماه پیکر سریال ماه پیکر سریال ماه پیکر

 

سریال ماه پیکر تصاویر و داستان قسمت آخر “سریال ماه پیکر”

تاپ ناز

پارس وی دی اس

درباره‌ی فان جو

منو به حال من رها نکن تو که برای من همه کسی اگه هنوزم عاشق منی چرا به داد من نمی رسی....

حتما ببینید

قسمت آخر سریال پرنده خوش اقبال Erkenci Kuş پرنده سحر خیز

قسمت آخر سریال پرنده خوش اقبال Erkenci Kuş پرنده سحر خیز قسمت آخر سریال پرنده …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *