بیوگرافی غلام دلشاد جانباز +ماجرای ممنوع التصویری و عکس همسرش
بیوگرافی غلام دلشاد جانباز +ماجرای ممنوع التصویری و عکس همسرش
غلام دلشاد (متولد ۱۰ خرداد ۱۳۴۶ در بوانات استان فارس) است.
من افتخار می کنم که زادگاهم شهرستان بوانات می باشد. این کتاب در ۵جلد و هر جلد دارای۳۲۰ صفحه می باشد. احتمالا توسط موسسه فرهنگی ولایت تدوین و گردآوری خواهد شد.
غلام دلشاد مهمان برنامه خندوانه رامبد جوان
از بوانات تا سوئد: خاطرات اولین دارنده مدال رشادت در دوران دفاع مقدس
غلام دلشاد جانباز شیمیایی ۷۰ درصد، شیرازی ست. مثل همه اهالی فارس با لهجه دوست داشتنی شیرازی صحبت میکند. او در دهم خرداد ماه سال ۱۳۴۶ دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی خود را در شهرستان بوانات پشت سر گذاشت و در سن ۴ سالگی پدر را از دست داد. دلشاد درباره قسمتهایی از این کتاب می گوید: دوران راهنمایی را در شهر شیراز مدرسه راهنمایی شهید هادی مهدوی آغاز کردم. در سال ۱۳۶۲ که تازه پا به ۱۶ سالگی گذاشته بودم عشق و علاقه جبهه در من نهادینه شد، چندین بار به پایگاههای مقاومت و اعزام نیرو مراجعه کردم و به جهت اینکه سنم قانونی نبود از اعزام ممانعت میکردند. تمام ذکر و فکرم حضور در جبهههای حق علیه باطل شده بود، شبها در خواب جبهه را میدیدم، رفتن به جبهه برایم یک آرزو و یک رویا شده بود، هر روز نقشهای میکشیدم که به این آرزوی دیرینه خود برسم تا اینکه فکری به خاطرم رسید. از شناسنامهام کپی گرفتم، تاریخ تولدم را لاک گرفتم، سال ۱۳۴۶ را ۱۳۴۳ کردم و دوباره از آن کپی گرفتم. صبح روز بعد به مقر صاحب الزمان رفتم و با ارائه کپی شناسنامه پوشهای به من دادند و آدرس و مشخصات خودم را در فرمهای مخصوص پر کردم. برق شادی در چشمهایم موج میزد، در همین حین فرمانده اعزام «سردار سعیدگردشی» نگاهی به من و پرونده و کپی شناسنامه انداخت و گفت: سن خود را تغییر دادی قیافه و اندامت را چه میکنی؟! خیال نکن ما نفهمیدیم…اشک در چشمانم حلقه زد و با خواهش و تمنا نظر او را جلب کردم و با اعزامم موافقت شد.
انگار همین دیروز بود سوار بر اتوبوس شدیم و مداح برایمان نوحه «ای لشکر صاحب الزمان آماده باش آماده باش بهر نبردی بیامان آماده باش آماده باش» را میخواند.
این جانباز روزهای جنگ میگوید: در واحد مخابرات انجام وظیفه میکردم اما علاقه به خط مقدم جبهه داشتم تا زمانی که به تیپ امام سجاد منتقل شدم و به جبهه جنوب عازم شدم.اهواز، پادگان شهید دستغیب واقع در کوت عبدالله اهواز اسکان پیدا کردیم.
روزها سپری میشد و من تا سال ۱۳۶۴ در چندین عملیات شرکت کردم، خط مقدم میرفتم و در گردانها به عنوان بیسیم چی شرکت میکردم، دیگر در جبهه فقط به شهادت میاندیشیدم، مال دنیا و خانواده را فراموش کرده بودم. نزدیک به چهار ماه در کنار اروند رود مستقر بودیم. روزی در کنار اروند رود همراه شهید زیانی مشغول ماهی گیری بودیم. در همین حین هلی کوپتر دشمن در سطح پایین پرواز میکرد و میخواست احتمالا بنشیند. ما کاملا خلبان را دیدم اما آنها ما را نمیدیدند ما مسلح بودیم من تفنگ کلاش داشتم و شهید زیانی تفنگ ژسه ناخود آگاه به طرفش هر دو شلیک کردیم و خوشبختانه هلی کوپتر سرنگون شد و این سرنگونی انعکاس خبری خوبی داشت و از طرف آیتالله جمی، امام جمعه آبادان که با وجود این همه درگیری سنگر نمازجمعه را ترک نکرده بود، مورد تفقد قرار گرفتیم. ریاستجمهور وقت، مقام معظم رهبری هم جوایز و لوح تقدیر گرفتیم و در دیدار با حضرت امام(ره) از نزدیک او هم ما را مورد لطف خود قرار داد و پس از زیارت مشهد مقدس و دیدار از خانواده مجددا به جبهه برگشتیم.
*بمب شیمیایی، چشمان خردلی به من هدیه کرد
روزها سپری میشد، پس از ۳ سال حضور در جبهههای حق علیه باطل مهیا شدیم تا مهمترین عملیات را در سال ۱۳۶۴ انجام دهیم. بهمن، ماه پیروزی عملیات والفجر ۸ آغاز شد و با رشادت غواصهای لشکر ۱۹ فجر معابر باز شد و من در گردان امام علی(ع) با فرماندهی سیدی به عنوان گردان پیشتاز دشمن را غافلگیر کردیم و دشمن بهطور وسیعی از سلاحهای شیمیایی ممنوعه به ویژه از گاز خردل استفاده کرد. من از ماسک ویژه و لباس ویژه برخوردار بودم و آمپول «آمیل نیترین» و «اتروپین» همراه داشتم اما از شانس بد در ۴ متری من یک راکت منفجر شد و به ما توصیه کرده بودند، هنگامی که در معرض مواد شیمیایی قرار میگیرید به ارتفاعات و جاهای بالا بروید من هم ناخودآگاه در نخلستان مجاور از یک درخت نخل بالا رفتم نمیدانم چطور با پوتین و بیسیم به بالاترین نقطه نخل رفتم و نفسی راحت کشیدم و در آنجا استقرار پیدا کردم و از روی لباس یک آمپول که اتوماتیک بود را به خودم زدم. در همین حین به خواست خدا با وجود نخلهای فراوانی که در آنجا بود ناگهان یک خمپاره زوزه کشان به وسط نخلی که من در آن پناه گرفته بودم اصابت کرد، از وسط دو نیمه شد و من به پایین افتادم، هر چند زیر نخلها ماسه زاری بود اما من بیهوش شدم و دیگر هیچ نفهمیدم. بعد از پرتاب گروه امداد با آمبولانس به محل آمده بودند و مرا به پشت جبهه یعنی آبادان انتقال داده بودند. بلافاصله در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا(س) مرا پس از حمام به اهواز منتقل کرده و بعد از آن هم به تهران فرستاده بودند.
*اینجا بهشت نیست
در بیمارستان شهید لبافینژاد تحت درمان و مراقبت قرارگرفته بودم و از آنجا مرا به کشور سوئد منتقل کرده بودند. در بیهوشی و اغماء بودم که بعد از گذشت یک هفته در بیمارستان «دکتر اسکوک» در سوئد به هوش آمدم. فکر کردم که شهید شدم و در این فکر بسر میبردم که ناگهان سفیر و گروهی به همراه یک روحانی را دیدم که به ملاقاتم آمده بودند، آنها از من دلجویی میکردند و تازه متوجه شدم که اینجا بهشت نیست. من سعادت شهادت را نداشتهام، کمی اندوهناک شدم و احساس درد در ناحیه قفسه سینه و چشمهایم کردم.
یادم میآید وقتی پزشک برایم آزمایش ژنتیک نوشته بود من قبول نمیکردم و اصرار داشتم با رهبرم یعنی امام خمینی(ره) تماس داشته باشم با درخواستم موافقت شد و با حاج آقا انصاری صحبت کردم و او اعلام کرد اگر تابع کتاب باشند طبق گفته امام(ره) موردی ندارد.
*ادامه نبرد در بیمارستان سوئد
گروهی از منافقین که با کلک وارد بیمارستان شده بودند در سوئد به ملاقاتم آمدند برایم گلدانی از گل آورده بودند و آنها حین ملاقات از من درخواست پناهندگی کردند و گفتند: تمام امکانات رفاهی برایت مهیا میکنیم…من به خشم آمدم و پاسخ آنها را با پرتاب گلدان به سمت آنها دادم و یکی از آنها از ناحیه صورت زخمی شد و گروه ویژه بیمارستان آمدند و آنها را دستگیر کردند. کلانترینژاد سفیر وقت ایران در سوئد که موضوع را پیگیری کرد دریافت که آنها با نام جعلی به سفارت وارد شده بودند.
به شیراز که آمدم بلافاصله مرا به نقاهتگاه «خاتم الانبیاء» بردند و بعد حالم خراب شد و مرا به بیمارستان صحرایی شهید فقیهی منتقل کردند. نزدیک به ۶ ماه در بخش ویژه تحت مراقبت بودم، همین که در وضعم بهبودی حاصل شد به جبهه رفتم و خودم را به پادگان معاد محل استقرار لشکر ۱۹ فجر رساندم.
جنگ که تمام شد، به خانه برگشتم، اما چشمانم دیگر مثل سابق نبود. یکی از چشمانم دیدش به صفر رسید و چشم دیگرم ضعیف شد نزدیک به ۱۴ سال بینایی نداشت. ۱۳ سال پیش، دکتر خسرو جدیدی پیشنهاد داد که من و خواهرم به عنوان اولین کاندید، با استفاده از سلولهای بنیادین عمل پیوند قرنیه را انجام دهیم. ریسک بزرگی بود اما چشم چپ من کاملا از کار افتاده بود. اگر عمل جراحی موفق مسشد که چه بهتر و اگر خدای ناکرده موفق نشدیم هم ضرری نکردهایم. خواهرم موافقت کرد و هر دو به تهران آمدیم در بیمارستان بقیهالله تهران هر دو بستری شدیم و بعنوان اولین کاندید و اولین عمل به زیر تیغ جراحی دکتر جدیدی رفتیم عمل ۹ ساعت به طول انجامید، ابتدا چشم چپ عمل شد و بعد از ۴۸ ساعت نتیجه عمل مشخص شد، با چشمی که ۱۴ سال فاقد بینایی بود نور را دیدم، بعد از یک هفته میتوانستم نوشته را هم ببینم و این مهم تحت عنوان «اولین عمل موفقیتآمیز جانبازی که پس از ۱۴ سال بینایی خود را بازیافت» در جراید و صدا و سیما انعکاس پیدا کرد. پس از گذشت ۳ سال از عمل پیوند قرنیه هر ۲ چشمم توسط دکتر جوادی جراحی شده و هماکنون خدای را شاکریم که پزشکان ما با استفاده از سلول هال بنیادی هر روز موفقیت تازه کسب میکنند، برای من افتخاری بزرگ است که جهت به تحقق رسیدن اهداف و آرمانهای نظام مقدس جمهوری اسلامی و پایداری اسلام و مسلمانان جانباز شدهام.
فروردین ۱۳۹۱
غلام دلشاد جانباز ۷۰ درصد شیمیایی و مسئول پیگیری وضعیت جانبازان شیمیایی استان فارس می گوید: برنامه مستندی از زندگی نامه اینجانب تحت عنوان نفسهایی که دیگر ممد حیات نمی باشند ویرایش وآماده پخش بود و همچنین مستندی از درمان دربیمارستان که قرار بود پخش شود. ولی ناگهان صدا وسیمای مرکز فارس اعلام کرد اداره حراست بنیاد شهید وامور ایثارگران استان فارس با امضاء فیروزی مدیر حراست بنیاد شهید فارس هرگونه مصاحبه وگزارش خبری جانباز مذکور بایستی با تایید این حراست انجام شود.
این جانباز شیمیایی که مدال رشادتش را از امام خمینی(ره) دریافت کرده است عاجزانه از حقوقدانان ومنتقدین می خواهد نظرشان را در خصوص این مهم ارائه وآیا اداره حراست بنیاد مجاز به این اقدام بوده واگر بوده به چه استنادی؟ بنیاد شهید گفته است غلام دلشاد با فرکانس فکری بنیاد شهید وامور ایثارگران همخوانی ندارد .با توجه به این پاسخ امید است برادر رجب نژاد مدیر کل حراست بنیاد شهید در جهت شفاف سازی واطلاع اذهان عمومی پاسخی برای این اقدام برادر فیروزی اعلام تا به اطلاع همگان برسد.هرچند با اقدامات برادر دلشاد این نامه مسخره کم لم یکن تلقی شد اما ما می خواهیم این اقدامات من درآورد بعضی از مدیران عقد ه ای دیگر تکرار نشود.
ایثارگری به نام بدری
این خواهر جانباز با لهجه شیرین و ساده خود طی گفتگویی صمیمی ماجرا را اینگونه بیان میکند:
من موضوع را برای شما تعریف میکنم اما صداوسیما نگذاشت امیدوارم شما بشنوید و بیان کنید.
چرا صداوسیما اجازه نداد تعریف کنید؟
مسئول صداوسیما گفت که خارجیها میگویند ایرانیها خرافاتی هستند؛ و نباید این مسائل را انتشار داد.
حالا جریان را برای ما تعریف کنید که چه اتفاقی افتاد.
من از اول که برادرم آمد تهران که یک چشمچپش را تخلیه کند، زنگ زدم به خانمش و گفتم که فریده، غلام کجاست؟
گفت: غلام رفته است تهران چشمش را تخلیه کند. یک دفعه جیغ کشیدم. خیلی گریه زیادی کردم. خیلی به حضرت ابوالفضل توسل کردم.
شب خواب دیدم که یک خانم رو بسته و رشیدی دارد میآید و مادرم هم داشت از بوانات میآمد، گفتم مادر نگاه کن این حضرت زینب است و دارد میرود که غلام را شفا بدهد. شب که خواب دیدم روزش خانمش به من گفت که رفته است چشمانش را تخلیه کند. همان شب دکترهای آلمان آمده بودند بالای سرش و گفته بودند که شما جانبازها از یکراه میشود که درمان پیدا کنید. گفتند اقوام درجهیکتان میتوانند بیایند و سلولهای بنیادی بدهند تا چشمانتان خوب شود.
شب برادرم آمد و گفت میآیید برویم خونمان را آزمایش کنیم؟ گفتم بله حتی اگر چشمانم هم بخواهی میدهم. بعد ساعت ۸ شب…۹ رفتیم آنجا. آمدیم دکتر دلجو گفت که احسنت به آقای دلشاد که آنقدر باهوش است، شما رفتهاید و خانمهایتان را آوردهاید؟! ایشان رفته است خواهرش را آورده است و حسنی هم برادرش را آورده. ولی شما خانمهایتان را آوردهاید، مگر خانمهایتان قوم درجهیکتان میشوند. گفتند خواهرهایمان نیامدند و گفتند ما نمیآییم. خونمان را آزمایش کردیم و رفتیم. گفتند سهشنبه بعد بیایید. ما سهشنبه که آمدیم، غلام را تا ۱۵ روز بستری کردند
کدامیکی از چشمانش بود؟ که آیا واقعاً چشمهایت نمیدید بعدش ناراحت نمیشدی؟
هر دوتا بود. از یکی سلولهای بنیادی و از دیگری قرنیه.
یعنی چشمان شمارا هم ناقص کردند؟
بله.
خوب شما هم ایثارگر و جانباز محسوب میشوید؟
خیر الآن بنیاد پول قطره را هم حتی نمیدهد.
چند درصد به این فکر میکردید که اگر عمل کنید و برادرتان بیناییاش را به دست میآورد و شما هم بیناییات را از دست نمیدهی؟
غلام ریههایش چرک داشت و نمیشد آن را عمل کنند. ۱۵ گرم چرک از سینهاش کشیدند بیرون. من هم ۱۵ روز تهران خانهٔ دخترعمویم بودم که منزلشان تهران سر است. میرفتم ملاقاتش، یکچیزی مثل اتو میکشیدند روی سینهاش و چرکها را میکشیدند بیرون. بعد از ۱۵ روز گفتند که شما عمل دارید و ما را بردند و عملمان کردند. من اینجا بودم و برادرم آنطرف تر خوابیده بود.
من خودم ازجانگذشته بودم و در قید این نبودم که چشمم کور شده است یا نه. میگفتم فقط برادرم. بعد دکتر آمد و گفت عالی؛ یعنی وقتی میگفت عالی من خیلی خوشحال میشدم. فردا هم آمد و گفت عالی. یک هفته شد و زنش هم زنگ میزد و میگفت بیایید. میگفتیم نه. میخواستیم شب عمل کنیم. برادرانم میگفتند ما صبح میخواهیم بیاییم. به من گفت نگو. برادرم طبقه نهم بود و من طبقه سوم بقیهالله. به همه الکی میگفتیم ما صبح میآییم. بعد دیگر عمل کردیم. دوتا نه ساعت زیر عمل بودیم. هرکدام از چشمها نه ساعت طول کشید. بعد عمل آخر دکتر گفت که خانم دلشاد اگر بگویم از آنیکی چشمت همسلول بنیادی بدهی میدهید؟ چون از یکی از چشمانم سلول بنیادی و دیگری قرنیه بود. گفتم بله آقای دکتر (جلیلی) من که روز اول گفتم شما اجازه دارید که چشم من را بردارید و به برادرم بدهید. بعد سهشنبه دیگر رفتیم برای عمل دوم و خوابیده بودم و دخترعمویم بالای سرم بود. یکدفعه غلام گفت میخواهی چشم من را ببینی؟ دیدم چشمش را آوردهاند بروم. جیغی کشیدم و از هوش رفتم؛ و فردا صبح به هوش آمدم؛ یعنی از ساعت ۳ بعدازظهر از هوش رفتم و ۱۰ صبح فردا به هوش آمدم. سکته خفیف کرده بودم. بردنم سیتیاسکن. ولی دستم جان نداشت و هوش نداشتم. دیگر الحمدالله عمل با موفقیت بود و روزنامهنگاران خبردار شدند.
آن دوستتان هم عملشان موفقیتآمیز بود؟
بله حسنی هم عملش خوب بود.
بیوگرافی غلام دلشاد جانباز +ماجرای ممنوع التصویری و عکس همسرش
فان جو ساتین
بیوگرافی غلام دلشاد جانباز +ماجرای ممنوع التصویری و عکس همسرش,فان جو,اخبار بوانات,اخبار شیراز,اینستاگرام خندوانه,بدری دلشاد,بیوگرافی غلام دلشاد,توریستی بوانات,خانواده غلام دلشاد,مهمانان خندوانه,آخرین اخبار